tag:blogger.com,1999:blog-68125972024-03-07T13:35:18.789+03:30چندگانهچندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.comBlogger824125tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-64699379618003003032019-09-30T13:38:00.006+03:302019-09-30T13:40:59.164+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: Helvetica Neue, Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: large;"><span lang="FA">خاطرهی تابستانی که گذشت به شنبهها و دوشنبهها تقسیم شده. شنبهها که شاپور
خان رو برمیداشتم میرفتم شرکت. و کار که تمام میشد شاپور خان من رو برمیداشت
میبرد کافه بیت بیسترو توی لارستان و زمان مانده تا کلاس قطعهی آوازی مورد نظر
رو تمرین میکردم تا بشه ۶.۳۰ و بلند میشدم میرفتم صدامو مینداختم سرم و بعد میرفتم
سراغ شاپور میرفتیم سمت خانهمان از مسیر بسیار دور و خلوت و از دم کافه</span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span><span dir="LTR" style="mso-bidi-language: FA;"><span dir="LTR"></span><span dir="LTR"></span></span><span lang="FA">ایی رد میشدیم هر بار که
یادم بمونه یه روز برم بالاخره و هنوز نشده که برم. موسیقی شاپور اغلب جزی است که
هیچ کس حوصلهی شنیدنش رو نداره جز خودم.<o:p></o:p></span></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span lang="FA" style="font-family: Helvetica Neue, Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: large; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">دوشنبهها هم بدو بدو میرفتم خانهمان و حالا یا ورزش میکردم یا ناهار روز
بعد و صبر میکردم تا ۷. بعد شاپور خان رو برمیداشتم میبردم سر جم سراغ مشاور و
مینشستم حرف میزدم از گره و دایرهایی که گرفتارش شدهم از هر جهت. بعد باز بعد
از نیم ساعت گران شاپور رو برمیداشتم میرفتیم از همان مسیر شنبهها سمت خانهمان
و باز جز بود و آن کافه که یه روز برم و غیره. دوشنبهها اغلب دوست داشتم بعد از مشاور
کار دیگهایی بکنم. با دوستی حرف بزنم. <بریم بیرون> و هر چیزی جز اینکه برم
سراغ خانهی خالی با تک چراغی که اغلب روشن میذاشتم که بر که میگردم خانه خاموش
نباشه. بیخود البته.<o:p></o:p></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<span style="font-family: Helvetica Neue, Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: large;"><span lang="FA" style="font-family: "arial" , sans-serif; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">حالا که خانهمان جا به جا شده و شاپور حیاط نشین هنوز روند شنبه دوشنبههاش
دستم نیومده. شنبه که نشسته بودم توی کافه و از شیشهش بیرون رو نگاه میکردم یکهو
دیدم چه مسخره که این تابستان و رفت و آمدش و گرما و شاپور و ترافیکش شدند خاطره.
و میشه محو و از پشت غبار نگاهشون کرد.</span><span dir="LTR" style="mso-bidi-language: FA;"><o:p></o:p></span></span></div>
<br /></div>
چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-74490390234151019312019-08-26T08:23:00.000+04:302019-08-26T08:23:16.554+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<div dir="ltr" style="text-align: left;">
No uterus, no opinion<br />
<br />
<div dir="rtl" font="tahoma" style="text-align: right;">
هفتهی پیش جواب آزمایش حاضر میشد. یک شنبه. کسی که حوصله نداشت بره بگیره. کسی یعنی خودم. آزمایشگاه تکست زد که حاضره. محل سگ بهش نذاشتم. یکم بعد تکست زد که بیا از این لینک برو ببین. زدم روی لینک رفت و پی دی اف جواب رو باز کرد. فاکتور بارور بودن تخمکهام کمتر از ۰.۱ بود. با تاکید بر اینکه چند بار تست کردیم. اگه بخوان فریز کنن باید بالای یک باشه. گفتم به درک. گفتم من که بچه نمیخوام. سالهاست. سر راه یه لیوان بستنی شکلاتی کاله خریدم رفتم نشستم جلوی تلویزیون و با فرندز و اشک قاشق قاشق خوردم. تا معاشر اومد. تو ذهنم بود بگم نیاد. زنگ زدم ببینم کجاست گفت سر اینجا. که نزدیک بود و نشد. اومد. یکم که گذشت پرسید جواب چی شد گفتم و اشک ریزون رفتم بغلش که حالا که اینطوره من همهی پولم رو میدم ماشین شاسی بلند میخرم. (بعدتر که حساب کردیم دیدیم نمیرسه به اون هم)</div>
<div dir="rtl" font="tahoma" style="text-align: right;">
از اون روز گاهی احساس میکنم یهو گرم میشه و خیس میشم. (احساس نمیکنم واقعن خیس میشم از مو. ولی نمیدونم این همانه یا نه فقط گرمه) گاهی بین ساعت ۱۰ تا ۱۱ صبح مایع بسیار رقیق ادرارمانند و قرمزی ازم خارج میشه. در حالیکه کلن پریود منظمی دارم.</div>
<div dir="rtl" font="tahoma" style="text-align: right;">
یه فیلم داشت ح.ک به نام چی چیه سبز. در مورد بوسنی بود. زنی رو نشون میداد که توی جنگل میزد تو شکم برآمدهی خودش. من که تازه با مفاهیم «انجام» آشنا شده بودم خیلی کاشفطور به خودم گفتم آخ آخ بهش تجاوز کردن بچه رو دوست نداره. آخ آخ.</div>
<div dir="rtl" font="tahoma" style="text-align: right;">
حالا همانه. دوست دارم بزنم توی شکم خودم. کل بند و بساط خروج کنن. من که از کل زن بودن فقط دردش بهم رسید. بره. بره.</div>
<div dir="rtl" font="tahoma" style="text-align: right;">
بیعدالتی علیه زنان از همون بدو از همون طبیعت شروع میشه. حالا هی زور بزنیم که.</div>
</div>
</div>
</div>
چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-75039495537854818162019-08-14T10:29:00.000+04:302019-08-14T10:29:12.951+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on" font="tahoma">
<div dir="rtl" style="text-align: right;" font="tahoma">
از زمان مرحوم وبلاگ و بعد گوگل ریدر و بعد فیس بوک و حالا توییتر یه عادت غریبی به حرف زدن و تعریف کردن روز در نوشته دارم. یا داشتهام به نظرم. حالا که سراغ هیچ کدوم نمیرم یکم این عادت از سرم افتاده. برگشتم به آدم حرف نزن سابق که بودم. حتی در دنیای واقعی هم. میتانم حرف نزنم. نظر واقعیم رو نگم. صرفن بگذار و بگذر باشم که بگذره همه چیز.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;" font="tahoma">
به همین مناسبت باز اومدم سمت وبلاگ. برای یه وقتا که دیگه هوچ درمانی نیست. اینم میگذره یحتمل. زود.</div>
</div>
چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-45313235652471186182019-08-14T10:24:00.001+04:302019-08-14T10:24:18.927+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" font="tahoma" style="text-align: right;">
رفتم آزمایش فیلان باروری دادم. قبلتر رفته بودم دکتر زنان که ببینم برای فریز کردن تخمک چه باید کرد و آیا میشه یا نه. که گفت اگه فیلان چیز بالای ۱ باشه میرن سمت اینکه بکنن این کارو. ولی زیر ۱ در سن تو فایده نداره. گفت توی آزمایش تو این عدد ۰.۲. برای همین بیا برو فیلان آزمایشگاه که آی تراست دوباره آزمایش بده ببینیم چه خبر. من هم که هیچ چشم اندازی نداشتم رفتم. گفت آزمایشت آزاده. میشه بهمان قدر. که مبلغ بالاییه با توجه به عموم آزمایشهای خون. ناراحت شدم. دلم نمیخواست انقدر برای کاری که احتمالا انجامش نمیدم پول خرج کنم.</div>
<div dir="rtl" font="tahoma" style="text-align: right;">
این تنها چیزیه که ناراحتم میکنه. از کف رفتن پول. چون تنها کاریه که تو زندگیم کردهم. پول درآوردن.</div>
<div dir="rtl" font="tahoma" style="text-align: right;">
برگشتن از روی پل عابر پیادهی میدون هفت تیر روی مدرس که رد میشدم فکر میکردم اصلن کاری نداره ها! بپر.</div>
<div dir="rtl" font="tahoma" style="text-align: right;">
نپریدم. فک کردم اقلن مردنم یه فایدهایی داشته باشه.</div>
<div dir="rtl" font="tahoma" style="text-align: right;">
اگه سرچ کنین انواع روشهای خودکشی به خارجی البته اولین لینکی که پیشنهاد میده هات لاینه. هات لاین ایران یه خط موبایل ۰۹۱۲ است. سو ماچ فان این دیس کانتری.</div>
<div dir="rtl" font="tahoma" style="text-align: right;">
(روی کیبردم کاما ندارم. به نظرم معلومه)</div>
</div>
چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-6992244998490340732019-08-12T10:06:00.003+04:302019-08-12T10:06:34.219+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
پینترست رو بالا پایین میکنم. هزار چیز رو پین میکنم. دلم نجار، خیاط، و مشاطهی شخصی و در دسترس و معقول میخواهد.</div>
</div>
چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-21366691751844676572019-07-07T11:12:00.004+04:302019-07-07T11:12:53.236+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "tahoma" , sans-serif;">روی دسک تاپ شرکت چند تا عکس از ترکیبهای مختلف رنگی برای لاک ناخن سیو کردم. امروز هم سرچ کردم، نقوش اسلیمی ایرانی. بعد سعی کردم با قلم سامسونگ تبلت شرکت بکشمشون. که یه کاری، هر کاری غیر از اینی که هست بکنم.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "tahoma" , sans-serif;">توی خونه که نشستم یه وقتا، ساکت و آروم و خنک، خیره به اشیا فکر میکنم هر آنچه داری و کردی رو از این شرکت، و حالا کار خودت در این شرکت، داری. پس نق نزن انقدر.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "tahoma" , sans-serif;">ولی میزنم. مدام مغزم داره نق میزنه.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "tahoma" , sans-serif;">سه سال پیش زندک، پرسیده بود تو همینطور که بیرونت آرومه، توی ذهنت هم آرومه؟ گفته بودم آره و بعد حواسم جمع شده بود که اوه اوه، کی گفته. این جدل مدام پس از کجا میآد؟</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "tahoma" , sans-serif;">چیزی، به بزرگی یک کودک، یا یک پت، یا هر چیزی به جز کار کردنی که حالا شده 12 ساله جاش توی زندگی 39 سالهم خالیه.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "tahoma" , sans-serif;">چند وقت پیش، در راه چارسو، داشتم به معاشر میگفتم، برم آلمانی بخوونم؟ یا بشینم برای کنکور بخوونم؟ سینما؟ یا چلو؟ به کسر چ؟</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "tahoma" , sans-serif;">گفت یعنی هر کاری میخوای بکنی جز ترجمه ها!</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "tahoma" , sans-serif;">(وی معتقد است من باید کم کم شروع کنم به ترجمه کردن، که آروم آروم رشته و کارم رو رها کنم، و برم سمت ترجمه)</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "tahoma" , sans-serif;">ولی اصلن موضوع اینها نیست. موضوع خالی بودن زندگی زنی در آستانهی چهل سالگیست. بحران میانسالی و مای اس.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "tahoma" , sans-serif;">چند وقت پیش تولدم بود. تولد 39 سالگی. از چند روز قبلش شروع کردم به اینکه چقدر این تولد مهمه. چون آخرین باریه که سی و فیلان سالمه. و لاب لاب. بیخودی توی مغزم مهم شد. و یکی از بدترین روزهای جهان رقم خورد. با غم و خستگی و طلبکاری و فراموشی آدمهای اطراف. در حالیکه که واقعن مهم نبود. ذرهایی حتی. خودم کردم ولی.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "tahoma" , sans-serif;">انقدر مهمش کردم که وقتی داشتم پیش مشاورم ازش حرف میزدم، اشکم دراومد. بعد از جلسه، فقط این تو مغزم بود که زن 39 ساله، آدم سر تولدش گریه میکنه آخه؟ خاک بر سرت.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "tahoma" , sans-serif;">یادم رفت به مشاور بگم (که اصلن سر همین خشم و عصبانی شدنهای یکهویی شروع کردم این جلسات رو) روز قبل از تولدم، سر رانندگی، اونقدر از دست راننده پیر با زن چادری نشسته کنارش عصبانی شده بودم که پام، پای چپ کلاچ بگیرم، میلرزید، مدام. درست مثل روز امتحان گواهینامه. بار اول. کجا؟ از جم تا سر قائم مقام، خروجی کریم خان. جایی که باید از همهی جهانیان راه بگیری، میلرزید پام. مثل بید. نه میشد وایسم که من نمیتوونم رانندگی کنم، نه میشد بزنم کنار. گذشت.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "tahoma" , sans-serif;">به معاشر گفتم باید شاپور خان رو رد کنم بره. رانندگی تو این شهر کار من نیست. باید اکتفا کنم به این تاکسیهای اینترنتی و مزخرفاتشون. گفت تو هم اندازه همه مردم این شهر حق داری که رانندگی کنی. ولی باید عادت کنی انقدر عصبانی نشی.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "tahoma" , sans-serif;">هه.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "tahoma" , sans-serif;">موعود تمدید اجاره نزدیکه. دنبال وکیل مهاجرت هم هست. یکی که اون بند 19 رو پر کنه. بگه ایران دیگه جای زندگی کردن نیست، برای من.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "tahoma" , sans-serif;">بیدل دهلوی، برم. فقط برای اینکه چهل سالگی رو پر کنم.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "tahoma" , sans-serif;">"بذار برم مرتضی، چن سال دیگه چل سالم میشه، دستام خالیه، هیچی ندارم از خودم.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "tahoma" , sans-serif;">تو نمیتوونی مینا. دق میکنی اون ور. بیکس میشی. بیکسی بد دردیه."</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-23719909464779060992015-01-06T12:13:00.001+03:302015-01-06T12:13:47.660+03:30یک سال بعد، یک مدیر فنی<div dir="ltr"><div class="gmail_default" style="font-family:tahoma,sans-serif"><p class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align:justify;direction:rtl"><span style="font-family:Tahoma,sans-serif">من که مدیر نبودم. همه چیز چرخید، بعد از شش سال کار در یک شرکت، شدم مدیر واحدی که توش یه کارشناس نه چندان فعال بودم. بعد واحده بزرگ شد. الان پنج نفر هستن که میز من عمود به میزشونه. بابت کارهاشون میرم پایین و داد میزنن سرم، بابت کارهای پایین میشینم اینجا و به نق زدنهاشون گوش میدم.</span><br></p> <p class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align:justify;direction:rtl"><span lang="FA" style="font-family:Tahoma,sans-serif">من مدیر نیستم. اصلن آدم کار گروهی هم نیستم. باید خودم باشم و خودم. خودم باشم، هم خوبم، هم سریع. ولی این کار، برای من خیلی سنگین و سخت بود. اوایل حتی نمیتوونستم کارها رو تقسیم کنم. روم نمیشد. کارها، خیلی وقتها، سخیف و دون پایه میشدن، هستن. من روم نمیشد به کسی بگم انجامش بده. همه رو خودم. خودِ بُلد شدهام انجام میداد. آروم آروم کارها رو پخش کردم، اعتماد کردم، بابت اعتمادم فحش خوردم. گریه هم کردم. عذرخواهی هم.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align:justify;direction:rtl"><span lang="FA" style="font-family:Tahoma,sans-serif">حالا هنوز میدونم من این کاره نیستم. "کاریزما"ی لازم رو ندارم. زیادی تشکر میکنم. خیلی میگم لطف میکنی. و کنارش، به نظرم خوشم میآد که از در اتاقمون هر چند وقت یه بار صدای خنده میریزه بیرون. که بگو و بخند و هار هارمون به راهه. که به نام همدیگرو صدا میکنیم. جز این دو تا آقای محترم، که آقای م و ش هستند و خانوم خ هستم براشون.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align:justify;direction:rtl"><span lang="FA" style="font-family:Tahoma,sans-serif">اگه مدیر بودم برام صمیمته مهم نبود. مهم راندمان و نوآوری و الخ مهم بود. من اگه مدیر بودم... .<br> این روزا وِردِ زبونم شده این. "من اگه آدم بودم، مونده بودم کانادا" اونقدری که "پدر شمام دیگه عن قضیه رو درآوردین". البته این رو به کسی نمیگم. در حد نق خود"مان"ی باقی میمونه. ولی خوره افتاده تو مغزم که اگه آدم بودم و خوشی و راحتی و رفاه و غیره رو حق خودم میدونستم، مونده بودم توی اون خراب شده. نیستم و چیزی رو حق مسلم خودم نمیدونم و برگشتم. سه ساله که برگشتم، مونده بودم الان رفته بودم دنبال کارای پاسپورت لابد.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align:justify;direction:rtl"><span lang="FA" style="font-family:Tahoma,sans-serif">میدونم فکر اشتباهیه. خسته شدم. از همه چیز و همه کس. از آدمهای آویزون. از اینکه حتی یه سفر دو روزه هم جور نمیشه، بریم یه جا ساکت باشه. همهی کار کار کار رو میندازم گردن کانادا نموندن. انگار اونجا بیمارستان بوده و قراربوده بخوابیم فقط.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align:justify;direction:rtl"><span lang="FA" style="font-family:Tahoma,sans-serif">بس که این چند وقت هی چیدم و نشد هم خستهگی گلولهتر و درشتتره.چیزها و کسانی که روشون حساب کرده بودم دارن میریزن.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align:justify;direction:rtl"><span lang="FA" style="font-family:Tahoma,sans-serif">دیروز فهمیدم آقای ه که تابستون اجرای بهمان رو توی تالار وحدت (پّز نامستتر) داشتیم، داره از ایران میره. کلهی پدر خارج.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align:justify;direction:rtl"><span lang="FA" style="font-family:Tahoma,sans-serif">الان که از اون روزای پر استرس خرداد و تیر گذشته، عین پیرزنهای هنرمند سابق، هی میشینم فیلمهای دزدی این طرف اون طرف رو نگاه میکنم و آخی میگم به خودم. از بین تموم اون حالها و رفت و آمدها و صاف شدنها یه دونه صدا مونده تو گوشم. صدای زنگطوری که توی آنتراک پخش میشد که تماشاگران محترم، برگردن توی سالن. اون صداهه رو هر جا بشنوم، دلم میچرخه سمتش.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align:justify;direction:rtl"><span lang="FA" style="font-family:Tahoma,sans-serif">غروبی که فهمیدم دارن میرن آمریکا نق نق مغزم بلند شد که بابا جان! حالا دیگه کو تا یک نفر پیدا بشه بیاد منو آدم حساب کنه، ببره روی سِن تالار وحدت.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align:justify;direction:rtl"><span lang="FA" style="font-family:Tahoma,sans-serif">زنگ زدم به معاشر، منطق فعالش شروع کرد که حالا یکی دیگه پیدا میشه که فیلان. نمیفهمه یک نامدیرِ خسته اصن همچین منطقی حالیش نمیشه که.</span></p> <p class="MsoNormal" dir="RTL" style="text-align:justify;direction:rtl"><span lang="FA" style="font-family:Tahoma,sans-serif">وسط اجرای خیلی سنگین یکی از دختران کلاس، دیدم که به قول عموی مرحوم، آب از کنار دماغم راه افتاده، دستمال هم که نداشتم، هی دست کشیدم پاک شه. یاد فیلم نوستالژیا افتاده بودم. نمیدونم چرا. ربطی هم نداشت. مغزم آب داشت. آبِ یکی بیاد زندگی من رو به عهده بگیره.</span></p></div> </div> چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-23196871899307756472013-10-19T16:04:00.000+03:302013-10-19T16:04:24.809+03:30حالا حواست هست؟<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
این بار نگار سرش خیلی شلوغ بود بیچوره و کلی کار داشت و من عملن دو هفته برای خودم بودم. جز سه روزی اون وسط که رفتم مونترال، بقیهاش خودم بودم. بدون معاشرت فارسی.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
فرصتی بود که خیلی وقت بود فکر میکردم لازم دارم. چقدر مدام به خودم میگفتم من باید "پن دقیقه واسه خودم باشم" بس که دورم شلوغ بود. توی شرکت و خونه و خیابون و همه جا. چقدر حرف بود و صدا. این دو هفته ولی خودم بودم وخودم. بیرون که میرفتم مگر به ضرورت حرف نمیزدم. اگر هم حرف میزدم به زبان دیگهایی بود جز فارسی که در نتیجه داستان کلن فرق میکرد. میرفتم توی خیابون بلند بلند آواز میخووندم، میرفتم توی پارک، مینشستم روی نیمکت و تمرین سولفژ میکردم. با صدای بلند. آنطور که معلم دوست داره. هزار تا پن دقیقه واسه خودم بودم، و دیدم که خبری نیست. واقعنش اینه که خیلی از دردهای سر و فکرها مال جمعه. وقتی خودم باشم، کاری ندارم به جزییاتی بسیار مسخره و الکی. بیمار طور و وابسته به زبان و مکان برای خودم دغدغه درست میکنم. نه اینکه کسی کاری داشته باشه ها! خودم، مرض از خودمه. باز برام ثابت شد که چقدر همه چیز توی مغز خودم جریان داره، چقدر منفک هستم از محیط و اطرافم. فکر میکردم که محیطه، ولی خودم بودم. خود خرم.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بیماری توضیح دادن گرفتم انگار. توی این چند وقت اخیر، بگیریم دو سال اخیر. مدام دارم همه چیز رو توضیح میدم. انگار پیش پیش جلوی سو تفاهمی که هیچ وقت هم ایجاد نخواهد شد رو، بخوام بگیرم. توضیح میدم که کسی ناراحت نشه یه وقت. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
کاش یادم بمونه که "شنادو بکن" بعد اگه کسی ناراحت شد، یه کاری میکنیم دیگه، یه چیزی میشه.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
کااااااااااش یادم نره. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
پن، کمی تا قسمتی مرتبط: با دوستم رفته بودیم توی کفش فروشی، یه کفشی رو برداشتم، گفتم خوبه؟ گفت آره! از اون کفشاییه که روش نوشته مانی. کفشو برداشتم، همه جاشو نگا کردم، گفتم ننوشته که، کو؟ زل زد که خنگه! یعنی مدل توئه. از اوناییه که تو انتخاب میکنی. دست به کمر و لب خندون نگاش کردم که خاک عالم! چه خنگی شدم، اصلن نفهمیدم چی میگی.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خیلی خارجیطور، مستقیم و رک و راست باید حرف بزنم، بشنوم.</div>
</div>
چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-78836685917532576512013-09-30T08:55:00.001+03:302013-09-30T08:55:32.090+03:30اتوبوسنامه<div dir="ltr"><p class="" dir="RTL" style="text-align:justify;direction:rtl"><span lang="FA" style="line-height:115%;font-family:Tahoma,sans-serif">سالهاست که مسافر خط اتوبوس میدان پیروزان-میدان ولیعصر ،و برعکس، هستم. از دبیرستان تا حالا. تو این مدت با مسافرهای زیادی همسفر (هه، همسفر مثلن) بودم. مادری که دختر و پسر دوقلوش رو صبحها ایستگاه بعد از آ.اس.پ سوار میکرد و فرهنگ پیاده میشدن، و همیشه مادرگربهطور مراقبشون بود و حالا که دختر رو صبحها میبینم که داره میره سر کار. (هر وقت دختر رو میبینم، یه جریانی توی تنم حرکت میکنه. شاید بهش بگن زندگی، لذت، کیف، خوشی، هیجان... همهی اینها با هم اصلن.) یا مادری که دخترش رو بغل میکرد و میبرد مهدکودک صبحها و دو راهی پیاده میشدن و الان که دختر یه مقعنه سرشه و مادرش براش جدا کارت میزنه. تا اون یکی مادر که پسر عقب از آدمهای هم سن و سالش رو سوار میکرد و مادری که دختر جدای از دنیاش رو میکشید توی اتوبوس و پدری که با پسرش سه تا ایستگاه سوار بودند و یه وقتا پسرش رو میسپرد دست که میشینی بغل خاله؟ </span></p> <p class="" dir="RTL" style="text-align:justify;direction:rtl"><span lang="FA" style="line-height:115%;font-family:Tahoma,sans-serif">گاهی این آدمها بیش از حد برای من تبدیل به موجوداتی آشنا میشدن. همین چند روز پیش یکیشون رو توی بام تهران دیدم و هی فکر کردم کجا دیدم اینو. آشناست چقدر و بعد یادم اومد که هان! همایستگاهی بودیم یه مدتی با هم.<br> (از این ماجرا میگذریم که همه عوض شدند و من هستم، چه کاریه اصلن. من خود الکس فرگوسن استم)<br> چند هفتهایی هست که توی ایستگاهی که سوار میشم، دختری آیفون به دست منتظر میشینه که صدای آهنگی که گوش میده خیلی بلنده. خیلی خیلی بلنده. صدا برای من آزاردهنده است. ازش فاصله میگیرم، میرم توی آفتاب منتظر میمونم که دور باشم ازش. میرم تکیه میکنم به اون یکی نردهها که ضربههای یکنواخت رو نشنوم. و هر بار که میدیدمش فکر میکردم چرا ما مردم سرمون به کار هم گرم، هیچ کدوم صدامون در نمیآد که خانوم ما دلمون نمیخواد اینی که تو گوش میدی رو گوش بدیم؟ یعنی اون خانوم چادری که هر روز داره از روی کتاب دعایی، دعا میخوونه دلش نمیخواد روی خدای خودش متمرکز باشه؟ یعنی این صدا فقط من رو اذیت میکنه؟<br> امروز مجبور شدم توی اتوبوس بشینم جلوش. نمیشد که نگاهش نکنم. آرایش کاملی داشت. (این جمله نفرتانگیز "من توی عروسی هم انقدر آرایش نمیکنم") ولی من اگه انسانی سفیدپوش در میان آدمهای دیگه هم بشم، انقدر آرایش نمیکنم. کرم پودر به میزان لازم (اونقدر که جا به جای صورتش گوله بشه ) سایهی اکلیلی سرمهایی، ریمل گوله شده روی مژهها به میزان لازم و رژ لب براق سرخابی (این آخری رو گاهی با هم شریک هستیم) بعله، نمیشد بهش نگاه نکنم. کتاب رو باز کردم که ببینم حرف حساب جدید کاتب چیه، که دیدم صدای یکنواخت نمیذاره. خیره شدم. خیال خودم رو راحت کردم و خیره شدم. راننده که گاز میداد صورتش و لبهاش جمع میشدن. به حرفها یا صدایی که میشنید عکس العمل نشون میداد، با تمام اجزای صورت. هر چند وقت یکبار گردن میکشید، عصبیطور. اتوبوس که ترمز کرد، دستش رو گرفت به صندلی، نگاهم افتاد به ناخنهاش که کمی بیشتر از حدی که میشد خورده شده بودن.</span></p> <p class="" dir="RTL" style="text-align:justify;direction:rtl"><span lang="FA" style="line-height:115%;font-family:Tahoma,sans-serif">یعنی مردم بیشتر از من میبینن.<font></font></span></p> </div> چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-44962870220592637132013-09-26T04:04:00.000+03:302013-09-26T04:08:03.894+03:30کتاب نعخواندن<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;">خودم رو آدم کتابخوانی میدونم. بهش افتخار نمیکنم، ولی ازش لذت میبرم. زیاد. ولیکن این طور نیست و نبوده که همیشه و با یک نرخ ثابتی کتاب بخوونم. دورههایی بوده حتی که چند سالی کتاب نخووندم و باز شروع کردم. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;">این اواخر ولی، یعنی از اول سال نود و دو به بعد، هر چند هفته یک بار، چند هفته با کتاب نعخوان شدهام. توی این دوران بدترین چیز و حرصدهندهترین چیز، قفسهی کتابهای هنوز خوانده نشده است. من دو عالم کتاب دارم، یک عالم از این دو عالم خوانده نشدهها هستند.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;">امروز داشتم به فروختن کتابها فکر میکردم. چه خوانده شدهها، چه غیره.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;">حس خوب و شیرین و سبکی بود، نه مثل بقیهی *وداعها که وقتی بهشون فکر میکنم، یه بغضی همراه دارن. خیلی هم خوب و خوشحال بودم. خیلی راحت فکر میکردم اگه کتابی بخوام، بعدن، میخرم خب و بهتره از "شر" شون خلاص بشم.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;"><br /></span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: tahoma, sans-serif;">* وداع، نه خداحافظیه، نه به درود. وداع، وداعه. با تمام غلظت عین انتهای کلمه.</span></div>
</div>
چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-84545661645390233672013-08-29T13:35:00.003+04:302013-08-29T13:44:53.163+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;"><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">بشریزاد شیر خام خورده، کلی زحمت کشید و خودش رو از روی زمین و کار دستی، همون یدی سابق، خلاص کرد و مغزش رو راه انداخت که بشینه پشت میز و به جای اینکه دست و بالش زخم و زیل بشه، فقط دکمههای این لعنتی رو فشار میده و یا در نهایت و یه خورده قبلتر یه قلمی دستش بود. و به این ترتیب تنش آرام گرفت. به یاری آن سلولهای خاکستری خاک بر سر خسته.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">بعد، یهو دید که ای داد بیدود اونهمه عضله که ساخته شده بودن تا روی زمین کار کنند و شکار کنند و مهین خویش را کنند آباد. بیکار شدهان و دارن از فرم خارج میشن و چاق شدیم که ای وای و اینها.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">بعد پا شد و یه سری دستگاه و وسیله و ابزار و بند و طناب و وزنه ساخت، که بتوونه اون همه عضلهی بیکار پشت میز نشین رو یه راهی بندازه. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">آنطور که روی هر وسیله تصویری وجود داره که این الان داره اینجاتون رو یه طوری میکنه و اینها.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">و انسون وقتی کش ایکس طور رو به دست و پاش بسته و خرچنگوار روی زمین دراز کشیده و سعی میکنه از دو طرف خودش رو بکشه که نمیدونم چیش یه شکل دیگهایی به خودش بگیره، به تمام آبا و اجداد و روند کارمند شدنش فحش میده. یاع، وقتی اون وزنههای ملعون رو میبنده به پاهاش که فیلان، همش یاد فیلم پاپیون میافته. که البته این یکی اصلن معلوم نیست چرا. و خعلی سریع و فوری و بدون مکث آهنگ آن فیلم در مغزش خوونده میشه.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">کاش جناب یونیورس و روند تکاملش، یه خوده دست بجنبونه و زودتر بفهمه که بابا جان! دیگه این عضلات قرار نیست اون کار سابق رو انجام بدن، و باید یه طوری شکلشون عوض بشه و بفهمن که پدیدهایی به نام کارمند و میز به وجود آمده.</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">انسون بعد از حدود دو ساعت موندن توی ترافیک و نه ساعت پشت میز نشستن، از همه طرف پاره میشه تا دو ساعت بدن بسازه، که چی؟ که از صدای ترق و تروقی که صبحها موقع بیدار شدن ازش در میومد خسته شده بود. یا که از تصویر خعلی پهن خودش در آینه حالش بد میشد دیگه.</span>
</span></div>
</div>چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-70597382555322584172013-03-23T13:06:00.002+04:302013-03-23T13:09:11.983+04:30<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif;"><br /></span></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif; margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEhsuMVwmS9p435yOLHNBMoNrlsD_AH3iQBYMmdbDx2zLsw7ZXGyiJlUKXi9FeFxCtUzXYzy_kFB3bowItSUz-esK5F3wCvNLmsUlsvAZacNyi44l5gX0A_VwePyXnk2QlBD0xYQ/s1600/images.jpg" /></span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif;"><i><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><br /></span></i></span>
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif;"><span dir="RTL"></span><i><span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><span dir="RTL"></span>"من که هر چی خواستی بهت دادم، من
که به هر سازت رقصیدم."<o:p></o:p></span></i></span></div>
</div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="direction: rtl; text-align: right; unicode-bidi: embed;">
<br />
<br />
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">یه تیکه دیالوگ توی فیلم کنعان هست، جایی که
مرتضی سعی میکنه بفهمه چرا مینا میخواد بذاره بره. دیالوگی مشابه این توی یک
میلیون فیلم و نوشته و حرف عادی و روزمرهی مردم هم هست و چیز خاصی نیست. ولی یه
عجزی کلافهگیایی سردرگمیایی یه حالا من بدون تو چی کار کنمی توی حرف زدن، یا
مدل حرف زدن مرتضی هست، که یاد من مونده و هر باری که کسی از مجموعهی فدارکاریهاش
توی رابطه با آدم دیگهایی حرف میزنه، توی این چند سال، این دیالوگ توی ذهن من
تکرار میشه.</span></div>
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; font-size: xx-small; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"></span><br />
<div style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">حالا، چند وقته این داستان ذهن من رو مشغول کرده، و البته هنوز هم نتیجهایی
نگرفتم وصرفن مطرح کردنش توی این تارعنکبوت خاک گرفته است.</span></span></div>
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">
</span>
<div style="text-align: justify;">
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;"><span style="font-family: Tahoma, sans-serif;"> یکم اینکه، وقتی کاری رو برای کسی انجام
میدیم، هدفمون صرفن خوشحال کردن اون آدمه یا خودمون هم خوشمون میشه؟ نظر من به
دومی نزدیکتره. آدم از دیدن خوشحالی و برق چشم و ذوق آدم مقابلش انقدر کیف میکنه
که دلش بخواد مدام خوشحالش کنه، فقط برای دیدن اون لحظه خوشی توی چشمای آدم مورد
نظر.</span></span></div>
<span lang="FA" style="font-family: "Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family: Calibri; mso-ascii-theme-font: minor-latin; mso-bidi-font-family: Arial; mso-bidi-language: FA; mso-bidi-theme-font: minor-bidi; mso-hansi-font-family: Calibri; mso-hansi-theme-font: minor-latin;">
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">به علاوه اینکه وقتی کاری رو به خاطر دل کسی انجام میدیم، خودمون رو از شر فرآیند
سخت انتخاب راحت میکنیم و همه چیز رو هوار میکنیم سر خوشی و علاقهی آدم مقابل.
(انتخاب کردن شاید سختترین کار موجود در دنیاست. بس که عقل آدمیزاد ناقصه و نمیکشه
به دیدن همهی جنبهها و به خصوص در مورد دیدن آینده کم میاره. و محدوده به روز و
هفته و ماه و سال بعد، نهایتن) و اینطوری وقتی چیزی خراب شد، خیالمون راحته و پا
روی پا میندازیم که من نبودم که. خودش خواست. (حالا به من چه رو بلند نمیگیم نهایتن.)</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">دوم اینکه، یک حکم کلی بدم؟ چیزی شبیه ولش کن بره، اگه مال تو باشه برمیگرده...
به همون خامی... به نظرم آدمی که به خاطر آدم دومی از خودش بگذره، به راحتی به
خاطر آدم سومی از آدم دوم میگذره.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">به نظر من هیچ موجودی عزیزتر از خود آدم وجود نداره، و وقتی آدم از خودش بگذره، به
راحتی میتوونه از طرف دوم رابطه هم بگذره.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">به نظرم نشانههای دوست داشتن رو، عاشقی امریست به شدت غیر واقعی و ماله قصهی
شاه پریون، بهمون اشتباه فهموندن. مثل خیلی چیزهای مشق شده و کلیشهایی دیگه. فرو
کردن توی مغزمون که اگه به خاطر تو مرد، اگه به خاطر تو از خودش گذشت. پس دوست
داره. </span></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">شاید، اگه توونست به انتخاب تو، به چیزی که تو دوست داری احترام بذاره و ازت نخواد
شکلی بشی که اون میخواد، اون وقت دوستت داره.</span></div>
<div style="text-align: justify;">
<span style="font-family: Tahoma, sans-serif;">شایان ذکر است که تا به حال کسی صرفن به خاطر من کاری نکرده و از چیزی نگذشته، پس
شاید من عقده داشته باشم و این حرفها از سر تجربهی تجربه نشدهی من ناشی بشه.
شاید هم نه... من دارم به آسایش توی رابطه و فرسایشی نبودن و خسته نشدن و طلب
نداشتن، حرف میزنم.</span></div>
<o:p></o:p></span></div>
چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-46298968538133939262013-03-06T09:56:00.000+03:302013-03-06T10:02:31.774+03:30خارج – قسمت آخر- ایشالو<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br />
با تقریب خوبی، همهی آدمهای اطراف من تجربهی مهاجرت دوستان و آشنایانشون از سر گذروندن. معمولن عکس العمل آدمهای بازمانده این است که، خوش به حالش. خوش بخت شد دیگه. ایشالا که براش خوب باشه. و این جملهی تک خال ذهن من، "مهم اینه که اون خوش بخت میشه، منم خوشحالم براش." اینجای داستان و حرف که میرسید، ابروهای من جهشی تا مغز میکردن که واع! چه وارسته و خوش دوست. به خدا مردم یه مرحلهایی از عرفان رو دارن رد میکنن، که از من خیلی دوره. من اصلن همچین حسی نداشتم که به خاطر فلونی خوشالم. واسه خودش و خودم مهم نیستم که چه حسی دارم.<br />
و فکر میکردم عجب آدم بدجنس و عنی استم، که نمیتوونم اینطور سرخوش و راحت بگم، واسه خودش خوشحالم. لابد حسودم. یا بخیلم، یا یه مرگیم هست. حتمن.<br />
و گذشت.<br />
رسیدم به امسال، سال 91. در این سال عزیز، عجیب غریب داغون له باقالی گلابی، چند تای دیگه رفتن. مثل همهی اونهای دیگهایی که رفتن، بدو بدو اوایل رفتنشون، در حال چت و معاشرت فیس بوکی و دنیای مجازی، اصرار به ادامهی دوستی و غیره بودیم. و بعد من آروم آروم فهمیدم که داستان اصلن جنس خراب من نیست. داستان حال خراب دوستان رفته است.<br />
وقتی آدم رفته داره با رفتنش حال میکنه، وقتی خوشحاله، وقتی تمام مشکلاتش ربطی به "غربت" نداره و داستان صرفن زندگی جدیده و تلاش برای ساختنش. وقتی میبینی که جای این آدم اصلن ایران نبوده و "باید" میرفته و چقدر خوشه که رفته. اون وقت، تو هم آروم میشی. تو هم میری توی صف مهم اینه که اون خوشال باشه. تو هم جنس خوب، خوبخواهت همراه میشه و میبینی جنس غم فقط دلتنگیه. دلتنگی برای آدمی که پیش تو نیست، ولی جاش خوبه.<br />
این فرق داره با دلتنگی و نگرانی و غیره برای آدمی که پیش تو نیست ولی جاش هم خوب نیست.<br />
به سلامت دارش!<br />
<br /></div>
چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-64595809380579216432013-02-18T11:17:00.001+03:302013-02-18T11:23:13.407+03:30<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, Sans; font-size: 11px;">گردنم درد میکنه. زیاد. امروز بیشتر از چند روز گذشته. و کلافهام کرده... .</span><br />
<span style="font-family: Tahoma, Sans; font-size: 11px;">تا به حال زندگی، پدر و مادر و نگار و لیلا، با صدای ناله توی خوابهای مزخرف من بیدار شدهان.</span><br />
<span style="font-family: Tahoma, Sans; font-size: 11px;">دیشب هم. یعنی دم صبح هم. ساعت چیزی بین شش تا شش و نیم، خواب دیدم دیر رسیدم خونه و مردی ژندهپوش دنبالم میآد و منتظره انگار من در رو باز کنم بیاد توی خونه. با خودم فکر کردم که گور بابای دیر وقت بودن و چراغ خاموش، هم زنگ میزنم بسیار و هم داد میزنم که آدمهای خونه بفهمن بیان شاید مرد بره.</span><br />
<span style="font-family: Tahoma, Sans; font-size: 11px;">و شروع کردم داد زدن. که یهو این داد زدن میره توی بیداری. من تهش رو میشنوم. تهش که آدم توی خونه میاد بیدارم میکنه که داری خواب میبینی... به گوش خودم نالهست. نالههای بلند مزخرف.</span><br />
<span style="font-family: Tahoma, Sans; font-size: 11px;">بعد که بیدار شدم و خواستم از تخت بیام بیرون، دیدم که تمام پشتم سفت شده بود و گرفته بود و نمیذاشت از تخت بیام بیرون.</span><br />
<span style="font-family: Tahoma, Sans; font-size: 11px;">تازگیها حواسم هست، وقتهای زیادی منقبضام. وقت ساز. وقت رانندهگی، وقت بحثهای بیپایان با همکاران. وقت نشستن توی ماشین معاشر. وقت چهارزانو نشستن توی تخت و حرف زدن با معاشر. (با تقریب خوبی، همیشه منقبضام) باید حواسم باشه که شل کنم. همیشه یادم باشه که شل کنم.</span><br />
<span style="font-family: Tahoma, Sans; font-size: 11px;">شل کنم، و گرنه درد داره ها!</span></div>
چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-91558189161028566402013-01-10T13:11:00.001+03:302013-01-10T13:11:04.757+03:30كاش تو هم حال مرا داشتي<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, sans serif;">تا چند وقت پيش فكر ميكردم "بوها" و "اشيا" و "جاها" ميتوونن ياد آدمها رو نگه دارن. فكر ميكردم اگه<i> "همون جاهايي كه با من ميرفتي و همون كارايي رو بكني كه با من ميكردي"</i> خيلي اذيت ميشم و به رنج. ولي نميشم. هيچ اتفاقي نميافته. ديگه چيزي ياد كسي رو زنده نميكنه. من خيلي زور ميزنم كه مثلن بويي بمونه و كاري كنه، ولي نميكنه.</span></div>
<div style="text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, sans serif;">اين لابد از نتايج سفت شدنه. بزرگ شدن نه. همون سفت شدن.</span></div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, sans serif;">يادمه يك زماني اينجا نوشته بودم كه، به نظرم براي هر آدمي يه عطري، يه عطر جدايي بايد باشه، بعد سر هر رابطهايي عطر عوض كنه.</span></div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, sans serif;">بعد چند سال هي عطر عوض كردم كه "<i>شايد اين جمعه بيايد، شايد</i>" كه نشد. </span></div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, sans serif;">بعد من عطر خودم رو پيدا كردم. يه عطر ثابت. (عطر ثابت گرون لعنتي، خاك بر سرت كنن الاغ) بويي كه دوست دارم. و با آدمها عوض نميشه. ولي اين بو هم برام مهم نيست. هيچ حسي.</span></div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, sans serif;">كلن هيچ حسي.</span></div>
<div style="direction: rtl; text-align: right;">
<span style="font-family: Tahoma, sans serif;">هر چند هنوز حساب صدا، جداست.<a href="http://www.chandganeh.blogspot.de/2012/12/blog-post_935.html"> تركيب اصوات</a>، شايد. هنوز هم صداها با من بازي ميكنن. آدمي در كار نيست. بيشتر زندهكننده و يادآور حسي هستن. و بيشتر تركيبي رو دوست دارم كه زمستون باشه، هوا يخ بزنه. همون يخما.</span></div>
چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-79697794422708967332012-12-31T09:00:00.002+03:302012-12-31T16:04:05.540+03:30<!--[if gte mso 9]><xml>
<w:WordDocument>
<w:View>Normal</w:View>
<w:Zoom>0</w:Zoom>
<w:TrackMoves/>
<w:TrackFormatting/>
<w:PunctuationKerning/>
<w:ValidateAgainstSchemas/>
<w:SaveIfXMLInvalid>false</w:SaveIfXMLInvalid>
<w:IgnoreMixedContent>false</w:IgnoreMixedContent>
<w:AlwaysShowPlaceholderText>false</w:AlwaysShowPlaceholderText>
<w:DoNotPromoteQF/>
<w:LidThemeOther>EN-US</w:LidThemeOther>
<w:LidThemeAsian>X-NONE</w:LidThemeAsian>
<w:LidThemeComplexScript>FA</w:LidThemeComplexScript>
<w:Compatibility>
<w:BreakWrappedTables/>
<w:SnapToGridInCell/>
<w:WrapTextWithPunct/>
<w:UseAsianBreakRules/>
<w:DontGrowAutofit/>
<w:SplitPgBreakAndParaMark/>
<w:DontVertAlignCellWithSp/>
<w:DontBreakConstrainedForcedTables/>
<w:DontVertAlignInTxbx/>
<w:Word11KerningPairs/>
<w:CachedColBalance/>
</w:Compatibility>
<w:BrowserLevel>MicrosoftInternetExplorer4</w:BrowserLevel>
<m:mathPr>
<m:mathFont m:val="Cambria Math"/>
<m:brkBin m:val="before"/>
<m:brkBinSub m:val="--"/>
<m:smallFrac m:val="off"/>
<m:dispDef/>
<m:lMargin m:val="0"/>
<m:rMargin m:val="0"/>
<m:defJc m:val="centerGroup"/>
<m:wrapIndent m:val="1440"/>
<m:intLim m:val="subSup"/>
<m:naryLim m:val="undOvr"/>
</m:mathPr></w:WordDocument>
</xml><![endif]--><br />
<!--[if gte mso 9]><xml>
<w:LatentStyles DefLockedState="false" DefUnhideWhenUsed="true"
DefSemiHidden="true" DefQFormat="false" DefPriority="99"
LatentStyleCount="267">
<w:LsdException Locked="false" Priority="0" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Normal"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="heading 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 7"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 8"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="9" QFormat="true" Name="heading 9"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 7"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 8"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" Name="toc 9"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="35" QFormat="true" Name="caption"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="10" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Title"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="1" Name="Default Paragraph Font"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="11" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Subtitle"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="22" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Strong"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="20" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Emphasis"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="59" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Table Grid"/>
<w:LsdException Locked="false" UnhideWhenUsed="false" Name="Placeholder Text"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="1" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="No Spacing"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" UnhideWhenUsed="false" Name="Revision"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="34" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="List Paragraph"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="29" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Quote"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="30" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Intense Quote"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 1"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 2"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 3"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 4"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 5"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="60" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Shading Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="61" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light List Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="62" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Light Grid Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="63" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 1 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="64" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Shading 2 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="65" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 1 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="66" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium List 2 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="67" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 1 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="68" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 2 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="69" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Medium Grid 3 Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="70" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Dark List Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="71" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Shading Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="72" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful List Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="73" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" Name="Colorful Grid Accent 6"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="19" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Subtle Emphasis"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="21" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Intense Emphasis"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="31" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Subtle Reference"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="32" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Intense Reference"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="33" SemiHidden="false"
UnhideWhenUsed="false" QFormat="true" Name="Book Title"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="37" Name="Bibliography"/>
<w:LsdException Locked="false" Priority="39" QFormat="true" Name="TOC Heading"/>
</w:LatentStyles>
</xml><![endif]--><!--[if gte mso 10]>
<style>
/* Style Definitions */
table.MsoNormalTable
{mso-style-name:"Table Normal";
mso-tstyle-rowband-size:0;
mso-tstyle-colband-size:0;
mso-style-noshow:yes;
mso-style-priority:99;
mso-style-qformat:yes;
mso-style-parent:"";
mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt;
mso-para-margin-top:0cm;
mso-para-margin-right:0cm;
mso-para-margin-bottom:10.0pt;
mso-para-margin-left:0cm;
line-height:115%;
mso-pagination:widow-orphan;
font-size:11.0pt;
font-family:"Calibri","sans-serif";
mso-ascii-font-family:Calibri;
mso-ascii-theme-font:minor-latin;
mso-fareast-font-family:"Times New Roman";
mso-fareast-theme-font:minor-fareast;
mso-hansi-font-family:Calibri;
mso-hansi-theme-font:minor-latin;}
</style>
<![endif]-->
<br />
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="line-height: 200%;">
<span lang="FA" style="font-family: "Tahoma","sans-serif"; font-size: 10.0pt; line-height: 200%;">(این نوشته تخیلی است، و به چیزی دست نزنید.) </span></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="line-height: 200%;">
<br /></div>
<div class="MsoNormal" dir="RTL" style="line-height: 200%; text-align: justify;">
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;"><span lang="FA" style="font-size: 10.0pt; line-height: 200%;">روی
آسفالت درازم. دراز شدم. این اولین باریه که سطح آسفالت رو حس میکنم، صداها میگن
آخرین باره. صدای مردم. دورم جمع شدن. از یک چشم رو به آسمون میبینم که مثل هاله
دورم جمع شدن. داد میزنن، صدا میکنن. مخاطب صداها من هستم. توی اون یکی گوشم
هنوز صدای آهنگ میآد. هنوز همونی رو میخوونه که قبلن داشت میخووند. شاید من که
افتادم، برای آی پاد هم چیزی پیش آمده باشه. افتاده روی لوپ<i>. "بهار ما
گذشته شاید، بهار ما گذشته انگار، نرو بمان"</i> (اگه هنوز راست و صاف بودم و
داشتم روی پاهای خودم راه میرفتم تفسیر میکردم که این <i>"نرو بمان" </i>رو
داره برای من میخوونه. ولی روی پا نیستم. کف آسفالت پخش و پلا شدم.) بعد آکاردئون
هست، ویلون هست، ویلونی بمتر هست. من حواسم به صدای توی گوش راستمه. به سایر
صداها کاری ندارم. خودم رو جمع کردم. جمع شدم توی خودم. عین جنین توی رحم. من که
یادم نیست. شما هم یادتون نیست. ولی میدونم، عکسش رو دیدم. "سونو"ی بچهی
هزار مادر منتظر رو دیدم، که توش معلومه جنین توی رحم اینطوری توی خودش جمع میشه.
من جمع شدم توی خودم، صداها ازم میخوان که باز بشم. من نمیخوام. مقاومت میکنم.
جمعتر. سفتتر. فشردهتر. یه قطره اشک حس میکنم. آویزون میشه، غلت میزنه، از
گوشهی چشم راستم میآید بیرون. شاید درد باعث این اشک شده باشه، چون من که خوبم.
اصلن بهترین حال این مدت رو دارم. اینطور پخش روی زمین. اینطور بیهیچ عجلهایی.
این بار چیزی متوجه من نیست. دیگه دیگران مسئولن. کسی باید من رو از روی زمین، از
کف آسفالت جمع کنه. دیگه لازم نیست توانی توی پاهام باشه. <br />
همیشه، وقت خستهگی دراز میکشیدم کف زمین، و سعی میکردم همهی عضلات رو شل کنم،
همهی عضلات رو. فکم رو هم شل میکردم. و همیشه فکر میکردم، اصلِ خستهگی توی
پاهاست. اینها رو هر چقدر هم شل کنی، اونطوری نمیشن که انگار شل هستن. آزاد
هستن. همیشه فکر میکردم کاش میشد کف پام رو جدا کنم. مثلن از مچ پا میکندم، یه
طوری جداشون میکردم، و شاید اینطوری خستهگی پاهام هم از تنم خارج میشد.<br />
ولی نمیشد.<br />
حالا ولی، حالا که کف خیابون هستم، روی آسفالت دراز کشیدم، حس میکنم این اتفاق
افتاده. حس میکنم از مچ جدا شدن. یعنی چون حسشون نمیکنم، حس میکنم جدا شدن و
پیچشون باز شده.<br />
رسیده بودم سر دو راهی یوسفآباد. هر بار به خودم میگفتم از بین دو تا اتوبوس
ایستاده رد نشو، شاید یکیشون عقب عقب بیاد، بیاد و له بشی بین دوتاشون. من، مثل
خیلیها، میگفتم که دلم میخواد بمیرم اصلن، ولی هر بار وقت عبور از بین دو تا
اتوبوس میگذشت از ذهنم که یه روزی له میشی بین این دو تا. این بار هم گذشت، این
بار هم گفتم نکن دیگه. بار آخرت باشه ها! داشتم به این فکر میکردم، داشتم به <i>"کافهها
و دود سیگار"</i> فکر میکردم، داشتم به کافهی دیشب، به همهی عکسهای بکت
فکر میکردم و ندیدم.<br />
یه چیزی خورد به من. صدای بدی بود. مثل ترکیدن. انگار یه بچهایی از یه بالایی، از
یه بلندی یه کیسه آب پرت کرده باشه پایین. انگار کسی، دیگه حوصله نداشته باشه، من
رو، منِ کیسهی آب رو نگه داره توی دستش و پرتم کرده باشه کف خیابون. روی
آسفالت.<br />
بقیهی صداها خیلی دور شدن. ولی یک صدایی خیلی بلند شده، خیلی بلند. خیلی خیلی
بلند. <i>"نرو بمان"</i></span></span></div>
چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-65256107824027436872012-12-14T16:57:00.001+03:302012-12-14T16:57:22.739+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
بالاخره یک روزی میرسه که من خیلی نرم و آروم و در صلح، بدون اینکه حس کنم دارم فخر میفروشم کیلو کیلو، یا دلم میخواد به عالم و آدم بگم من یه چیز دیگهایی هستم، قبول میکنم که با بقیهی آدمها واقعن فرق دارم و قوانین جاری بینشون خیلی ازم دوره، و اینهمه زور و تلاش برای اینکه جا بشم، دیگه تموم میشم و میرم بالای درخت.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
و خوشیهام.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
و ناخوشیهام.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
و ربطهام. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
و بیربطهام.</div>
</div>
چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-65792567233512229562012-12-11T21:52:00.000+03:302012-12-16T22:11:33.601+03:30حاصل زیستن اجباری<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
تنها یک چیز در این زندگی ارزش پیگیری دارد:</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ترکیب اصوات</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div class="separator" style="clear: both; text-align: center;">
<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi9Ew6rr9Ln5fvJeQdnPswnwbXHm9MAp_ghLl5G9R6rRuibFHVSHg_GVL055DkpboNfDP4q6YqD_G0KJuyXr9lUY39VK_Ood2vUGGl2laeVkSj3TpyxXseCZmcUOR-DXd_ZYdlu/s1600/ZistaneEjbari.jpg" imageanchor="1" style="margin-left: 1em; margin-right: 1em;"><img border="0" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEi9Ew6rr9Ln5fvJeQdnPswnwbXHm9MAp_ghLl5G9R6rRuibFHVSHg_GVL055DkpboNfDP4q6YqD_G0KJuyXr9lUY39VK_Ood2vUGGl2laeVkSj3TpyxXseCZmcUOR-DXd_ZYdlu/s1600/ZistaneEjbari.jpg" height="192" width="400" /></a></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
با نوای ساز برهنه شد چهرهام</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
همچون برهنهگی بکر خورشید</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
در غروب خاموش سکوت.</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="background-color: white; font-family: Tahoma, Sans; font-size: 11px; line-height: 14px; text-align: start;">کتاب فروشی هاشمی میدان ولیعصر</span><br />
<span style="background-color: white; font-family: Tahoma, Sans; font-size: 11px; line-height: 14px; text-align: start;">مرکز پخش، خیابان یوسف آباد، روبهروی سینما گلریز، پلاک 255، موسسه آوای ایران</span><br />
<div style="text-align: start;">
<span style="font-family: Tahoma, Sans;"><span style="font-size: 11px; line-height: 14px;">کافه رمنس، میدان فردوسی، کوچه ضرابی</span></span></div>
</div>
</div>
چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-56140002400933129292012-12-11T21:01:00.001+03:302012-12-11T22:00:29.221+03:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
</div>
<div id="yiv1683561639" style="background-color: white; color: #454545; font-size: 16px; text-align: start;">
<div id="yui_3_7_2_1_1355246614151_104">
<div id="yui_3_7_2_1_1355246614151_102" style="color: black; font-size: 10pt;">
<div id="yui_3_7_2_1_1355246614151_100" style="text-align: right;">
<div class="yiv1683561639MsoNormal" dir="RTL" style="background-color: transparent; font-size: 13.3333px; text-align: justify;">
</div>
<div class="yiv1683561639MsoNormal" dir="RTL">
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;">عباس صفاری در یکی از مصاحبههایش، که در وبلاگش بازنشر شده، نوشته بود که از سرودن ترانه دست کشیده چون به نظرش در اشعار خوانندهگی ایرانی امروزی هیچ نشانی از زندگی حال حاضرشان نیست و این رو دوست نداره،<br />وع،</span></span></div>
<div class="yiv1683561639MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;">آیدا احدیانی پستی توی وبلاگش داشت و از نبودن نشانههای زندگی امروزه، و ابزار آن در نوشتههای نویسندههای معاصر، به خصوص وبلاگنویسان، ایرانی گلایه کرده بود<br />وع،<br />مرد محترمی خووندن کتاب "سفر باشو" رو به من پیشنهاد کرده بود، به عادت همیشه داشتم توی اتوبوس کتاب رو میخووندم و فکر میکردم که چقدر در حالیکه میشه اشعار، هایکوها</span></span><span style="font-size: 10pt;">،</span><span style="font-family: inherit; font-size: 10pt;"> رو تصور کرد در همون حال از من و دنیای من فاصله دارند. همزمان رانندهی اتوبوس به جایی رسیده بود که باید دور میزد و با هر یک قسمت چرخی که جلو میرفت رانندهگان پشت سر یک نیم ترمز جلو میآمدند و اصلن صبر نمیکردن که عرق شرم اون بندهی خدا خشک بشه. فکر کردم من مال این دنیا هستم، مال دنیای مدرن. کوه و رود و دشت برای من صرفن به درد آخر هفته، یک روز، دو روز خوب هستن، و من اصولن آدم "شهری"یی هستم. حالا شاید شهری که یکم خلوتتر باشه، ولی در کل... شهر رو به طبیعت ترجیح میدم. من آسمان بهار و پاییز و زمستان رو در شهر و با پیشزمینهی ساختمان دوست دارم، حالا یکم ساختمان کمتر. بارش برگها رو، روی ماشینها دوست دارم و امثال اینها. همهی اینها رسوندم به اینکه شاید بشه هایکوطور زندگی مدرن رو به تصویر کشید.</span></div>
<div class="yiv1683561639MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;">هر چند که طبیعت همیشه همین بوده و مردم هزار سال پستر تصویرشان از برگ همین است که مردم امروز و مردم دیروز، و کسی تصویری از دنیای امروز ما نخواهد داشت، ولی من کاری به گذشتهگان ندارم، و به همون شکل به آیندهگان و تنها روندهگان برای من مهم هستن. و به همین دلیل اگه روزی، بزرگ که شدم و، آدم مهمی شدم و مردم دنبال اولین اشعاری که سرودهام بودند، برام مهم نیست چیزهایی که پیدا میکنند رو نفهمند.</span></span></div>
<div class="yiv1683561639MsoNormal" dir="RTL">
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;"><br /></span></span></div>
<div class="yiv1683561639MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;">پرچم سیاه آویخته به دکل آنتن تلفن همراه،</span></span></div>
<div class="yiv1683561639MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;">آسمان ابری گرفته،</span></span></div>
<div class="yiv1683561639MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;">دریای شهر امروز طوفانی،</span></span></div>
<div class="yiv1683561639MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;">شنا ممنوع.</span></span></div>
<div class="yiv1683561639MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="yiv1683561639MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;"><br /></span></span></div>
<div class="yiv1683561639MsoNormal" dir="RTL" style="background-color: transparent; font-size: 13.3333px; text-align: justify;">
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;">خطهای سفید رسم شده بر کنار کف خیابان،</span></span></div>
<div class="yiv1683561639MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;">مستطیل نظم پارک کردن،</span></span></div>
<div class="yiv1683561639MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;">مردمان بیترتیب،</span></span></div>
<div class="yiv1683561639MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;">ذهن مرتب.</span></span></div>
<div class="yiv1683561639MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="yiv1683561639MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
</div>
<div class="yiv1683561639MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;"><br /></span></span>
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;"><br /></span></span>
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;"><br /></span></span>
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;">راننده اتوبوس خط کمکی،</span></span></div>
<div class="yiv1683561639MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;">ناآشنا با مسیر،</span></span></div>
<div class="yiv1683561639MsoNormal" dir="RTL" style="text-align: justify;">
<span lang="FA"><span style="font-family: inherit;">ناتوان از دور زدن،</span></span></div>
<div class="yiv1683561639MsoNormal" dir="RTL" id="yui_3_7_2_1_1355246614151_98" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: inherit;"><span lang="FA">مردمان ناصبور به قدر نیش ترمزی.</span><span dir="LTR"></span></span></div>
</div>
</div>
</div>
</div>
<br style="background-color: white; color: #454545; font-family: 'times new roman', 'new york', times, serif; font-size: 16px; text-align: start;" /></div>
چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-78081790918608961132012-08-30T09:56:00.001+04:302012-08-30T11:25:32.761+04:30به نامی و نشانی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: justify;">
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">(این نوشته هیچ هدف و نتیجهگیری خاصی ندارد، و صرفن دارد حرف میزند)</span><br />
<br style="font-family: tahoma,sans-serif;" />
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">یک، در فیلم </span><a href="http://www.imdb.com/title/tt0250258/" style="font-family: tahoma,sans-serif;">Das Experiment </a><span style="font-family: tahoma,sans-serif;">از قوانین اولیهیی که بین زندانیها و زندانبانها وضع میشه، اینه که زندانیها با شماره، و زندانبانها با Mr prison guard خوانده بشن.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">دو، توی کارتون </span><a href="http://www.imdb.com/title/tt0245429/" style="font-family: tahoma,sans-serif;">spirited away</a><span style="font-family: tahoma,sans-serif;"> جادوگر کارفرما وقتی میخواد Chihiro رو استخدام کنه، اسمش رو ازش میگیره. چون کارتونه، این کار رو با برداشتن عملی حروف از روی کاغذ، اینطور که حروف به صورت اشیا قابل لمسی در میآن، انجام میده و نامی رو براش انتخاب میکنه که خودش دوست داره. این وسط Haku (پسری که روح رودخانه است) به Chihiro توصیه میکنه که هیچ وقت نامت رو فراموش نکن.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">سه، شاید با خودتون این بازی رو کرده باشین. با تکرار پشت سر هم نامتون متوجه میشین که کم کم معنیش رو براتون از دست میده. نام خودتون و هر کسی و هر چیز دیگهایی رو میتوونین اینطوری بیمعنی کنین.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">چهار، وقتی با آدمها حرف میزنم، حتمن از اسمشون توی حرفهام استفاده میکنم، و صداشون میکنم. این رو تازه فهمیدم. وقتی چند هفتهی پیش معاشر داشت من رو به آدم دیگهایی معرفی میکرد، اسمم رو گفت و یک دفعه دیدم که انگار این اولین باره اسم من رو میگه. بعد متوجه شدم، انگار قبلن از ذهنم گذشته بود که اسمم رو اصلن نمیدونه. در نهایت اگه بخواد کسی رو مورد خطاب قرار بده، میگه "حاجی".</span><br />
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">بعد یه مدت که حواسم بود، متوجه شدم اصلن توی حرف زدنش به نام مخاطبش کاری نداره. و حواسم به حرف زدن خودم جمع شد که مدام از اسم آدمها استفاده میکنم. هر چند جمله یکبار، اسم مخاطبم رو میگم. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">وقتی به کسی تلفن میکنم، باید با اسمش شروع کنم. سلام نوشین جون، سلام سپیدوی، سلام آقای فلانی، بهمانی هستم.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">یا اگه تلفن جواب بدم، حتمن با اسم زنگنده شروع میکنم.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">پنج، لیبل زدن، نام گذاشتن، برچسب چسبوندن، از رفتارهای سرزنش شده بین آدمهای روشنفکره. -من هیچ مسئولیتی بابت بار این کلمه به عهده نمیگیرم و صرفن کلمه است- تا یک ماه پیش، من در نهایت مظلومنمایی میگفتم فوقش اینطور برخورد میکنم که سه سال تبعیده. تا یک نفر آدم، بند کرد که بیا این برچسبهای مزخرفی که ذهنت روی ماجرا گذاشته رو بردار، بذار راحت بهش فکر کنی. راست میگفت. برداشتم، راحت شدم. </span><br />
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">شش، نام آدمها توی Contact list تلفن. اوایل وبلاگبازیها، اسم وبلاگ صاحابها رو با اسم وبلاگشون save کرده بودم. تا خیلی واقعیتر شدن، و حالا اسم خودشون رو دارن. (از همه بدتر sizief بود، بیچوره. که حالا نام خودش رو داره.) ولی کنارش مثلن همین دوست عزیزمان خانوم ق، اینطور وجود دارن، gh h، gh m، gh fr که به ترتیب خونهی ق، موبایل ق و فرانسهی ق هستن. معاشر با نام و نامخانوادگی کامل save شده. یک روزی که فکر کردم واع چرا اینهمه طولانی و چه کاریه، عوضش کردم به نام خالی. چند ساعت بیشتر اینطور نموند. و مجبور شدم برش گردونم به حالت قبل. کامل. E.A.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">اسم تمام همکاران مرد در شرکت حتمن اولش یه Mr داره. انگار اون آدم موبایل من رو میبینه و راحت نیست که نام خانوداگیش تنها اونجا باشه. آقای گلمحمدی، همیشه آقای گلمحمدی میمونه و نمیشه که این "آقا" رو ازش برداشت.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">هفت، من به خاطر اسم طولانی و پر از "ا" یی که دارم، به نام مخفف عادت دارم. و وقتی کسی اسمم رو کامل صدا میکنه، عملن، خوشحال میشم. انگار یه آدم تازه. هر چند اسم من توهم یک زن خیلی ژیسگول (آن زن که بسیار به خود میرسد و خوشبخت دو عالم است) رو در ذهن ایجاد میکنه و معمولن چهرهی آدمها در تلاش برای تطابق اسم من و ظاهرم، حال غریبی داره.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">هشت تکمیلی، زبانها نام آدمهای بیگانه رو ازشون میگیرن. مثلن همین آقای حسن شاش که آمد و در فارسی شد، حسن ساس. یا دوستم که اسمش فاخته است، و من اصرار دارم قبل از مهاجرت حتمن عوضش کنه. یا نامهای یونانی که وارد فارسی میشن و ما مجبوریم به "کرسی" تبدیلشون کنیم.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">نه تکمیلی، وضعیت والد هم یکی از کارهایی که نام رو از آدم میگیره. ما، به پدر و مادر خانواده بابا، مامان میگیم.<br />دوستی دارم که مادرشون از بچهگی اون و برادرش رو وادار کرده به اسم کوچیک صداش کنن. و اگه بهش میگفتن مامان، جواب نمیداده. و اینطوریه که الان به مادرشون میگن "ف جون". من هم به مادر دوستم میگم "ف جون".</span><br />
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">ترجیح میدم، بچه (کدوم بچه، بچه چیه، ولم کنین) اسمم رو خالی بگه. مثلن بیاد بگه، "ماندانا من دارم از گشنگی میمیرم" اصلن دلم نمیخواد بشم مامان. ولی بچه چه گناهی کرده، چطور یاد بگیره بگه مااااانداااااناااا.</span><br />
<span style="font-family: tahoma,sans-serif;">ده، پایان ندارد.</span></div>
</div>
چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-29977674273126480402012-08-17T11:31:00.001+04:302012-08-17T11:31:59.835+04:30Like I do Chinese!<div dir="ltr"><div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">سه سال و نیمه که دارم ویلون میزنم. 28 سالم بود که شروع کردم، و هیچ به حرف آدمها "که خب یه ساز سادهتر" گوش نکردم و سفت و سخت وایسادم که من این رو دوست دارم.</font></div> <div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">یادم نمیآد، مردم، حرفی زده باشن که ا؟ آورین آورین، چه خوب که دوست داری، چه خوب که پیگیرش هستی، چه خوب که کم نیاوردی جلوی سختیش. (ویلون زدن، کار سختیه. از معدود کارهای دنیا که من تمام قد معتقدم سخته، و بعضن باور دارم که سن و سال عامل بسیار مهمیه توی نواختن این ساز. ولی خب، کافیه من چیزی رو دوست داشته باشم)</font></div> <div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">ولی... وقتی یهو دیدم که یه هدف اشتباهی سر راه خودم گذاشتم، و فکر کردم مقاومت کردن براش برای من فایدهایی نداره، و رهاش کردم، عالم و آدم شدن منتقد رفتار و کردار من.</font></div> <div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">آدم تنبل</font></div><div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">آدم ترسو</font></div><div style="text-align:right" dir="rtl"> <font face="tahoma, sans-serif">آدمی که کم آورده</font></div><div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">آدمی که مهم نیست و فکر میکنه مهمه</font></div><div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">آدم لوس (جدی؟ من؟ لوس؟ چند بار با من حرف زدین و حس کردین من لوسم؟ چندتا آدم میشناسین که خارج از ایران زندگی میکنن و تا دسته لوس بودنش توی چشمتونه؟)</font></div> <div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">(یک مورد خاص) حتمن کارت خوب نبوده که کار پیدا نکردی، (هانی! من یه جا فقط روزمه فرستادم، که اونها هم قبولم کردن و بهم پذیرش دادن. یه خورده فکر کنیم بد نیست.)</font></div> <div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">واقعن واتز رانگ ویت یو پیپل؟</font></div><div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">با واژهی دلچرکین آشنایی دارین؟</font></div> <div style="text-align:right" dir="rtl"><br></div> </div> چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com9tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-34682153714461704062012-08-15T13:14:00.001+04:302012-08-15T13:14:43.832+04:30<div dir="ltr"><div dir="rtl"><font size="1" face="tahoma,sans-serif">(فیس بوکی که در دسترس نمیباشه، تا که بیاد)</font></div> <div dir="rtl"><font size="1" face="tahoma,sans-serif">واقعیت اینه که قصهایی وجود نداره،</font></div> <div dir="rtl"><font size="1" face="tahoma,sans-serif">داستانی نیست. </font></div> <div dir="rtl"><font size="1" face="tahoma,sans-serif">هر چیزی که دلم میخواد باشه رو، ذهن بیکارم میسازه. ذهن قصهسازی که سالهاست داره داستان میخوونه، و دلش میخواد، به زور هم که شده برای خودش قصه بسازه.</font></div> <div dir="rtl"><font size="1" face="tahoma,sans-serif">خبری نیست. زور من هم به قصهی خالی نمیرسه. واقعیت خیلی قوی و زورمنده. و تنهایی پرزورترین موجود دنیا.</font></div> <div dir="rtl"><font size="1" face="tahoma,sans-serif">پن: دارم برای خودم تنهایی، خلوت، انزوا و درونگرایی رو تعریف میکنم. بدترینش همون تنهاییه. بهترینش خلوت.</font></div></div> چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-41733722430152728022012-06-11T10:15:00.001+04:302012-06-11T10:15:45.774+04:30<div dir="ltr"> <p style="font-family:tahoma,sans-serif" class="MsoNormal" dir="RTL"><span style="font-size:8pt;line-height:115%" lang="FA">تنبلی یک موجود زنده است. اینکه آدم فکر کنه تنبلی یه صفته، اشتباهه. باید قبول کرد که تنبلی موجود زندهاییست که از میزبانش تغذیه میکند. <br> من و تنبلی سالهاست که با هم همسایه هستیم، و انصافن همسایهی فعال و خوبی هم هست. هیچ وقت تنهام نمیذاره.<br> (فقط برای اینکه بهتون ثابت بشه ، <br> در خانهی ما دو نفر دستشویی هست. یکی ایرانی و آن یکی فرهنگی. در این چند وقت، به دلیل اینکه اعصابمان خیلی سر جایش است و خوشال استیم، مدام ساق یکی از پاهام، شب، در جدال با افکار پلید و پلشت گرفته، به همین دلیل ترجیحم فرهنگیه. حالا، فرض کنید من برم فرهنگی و ببینم در توالت بسته است، راهم رو کج میکنم میرم ایرانی، چون به هر حال بالا زدن در توالت فرهنگی، یه کاره)<br> مغز من پر از ایدههای دم دستی مسخره است. (بهتره از ذکر کلمهی "بکر" پرهیز کنم. این چند وقت تجربههای شیرینی داشتم.) دمدستی که امروز صبح مرور شد:<br> زمستون که بود، من سه نفر چوب لباسی (در خانه بهش میگیم چوب رختی، این رخت بدجوری در کلمات روزمرهی ما جا افتاده، و موقع حرف زدن، رخت چرکا داریم، نه لباس کثیفا. الان که مینویسم، خب وقت هست که حواسم جمع باشه و بگم، لباس. چوب لباسی.) آوردم شرکت که خودم شال کت کاپشن پالتوم رو بهش آویزون کنم. و همکار بغلدستیم و آقای رئیس هم این کت مخصوص جلسهش رو.<br> من و همکار شالهامون رو آویزون میکردیم، و مقعنه سرمون میکردیم، در برگشت هم مقنعهها رو آویزون میکردیم، و میرفتیم. ولی کت آقای رئیس به شکل قلمبه و مچاله آویزون بود به خود جا لباسی (جا رختی). من این رو میدیدم و میگفتم به جهنم. نر است.<br> (قبلن اینطور بود که میدیدم و حرص میخوردم و میگذشتم تا خود نر درست بشه، بلکه. الان اینطور است که میبینم و حرص نمیخورم و رد میشم و مطمئن هستم که نر، درست نمیشه.)<br> دیروز پریروز دیدم آمده اون چوب لباسی اضافه را برداشته، به عنوان پایه کرده توی گلدون. و کت و ژاکتش از قبل از عید همینطور مچاله موندن. <br> این رو به همکارم گفتم، که هار هار هار. همکارم امروز یه چوب لباسی </span><span style="font-size:8pt;line-height:115%" lang="FA">آ</span><span style="font-size:8pt;line-height:115%" lang="FA">ورد، عین یک مادر نمونه ژاکت رو آویزون کرد زیر، دکمههاش رو بست، بعد کت رو آویزون کرد روش، و دکمهش رو بست.<br> یا که،<br> دیروز، فکر کردم که بهتره، یه ایمیل بزنم به دو جا که بابا جان! المپیک حق تیم والیبال ما بود. و این قارهی بیچوره حق داره به عنوان یکی از حلقهها در المپیک حضور داشته باشه. خوب بازی میکردن. عالی و بینقص نبودن، ولی در مجموع <span style> </span>خوب بودن. بیشتر دلم میخواست چارتا دونه آدم، برن لندن رو ببینن. با عزت و احترام. به خصوص آن شمارهی پنج. آدم خوش روحیهی جوانی است (آیا میدانستید، یک موجود جوان خوش روحیه در ایران، موجود نایابی است؟). و آدم باید وقتی جوان است یک سری کارها رو بکنه، بعدن دیگه جذاب نیستن. <br> به هر حال، خودم هم نمیکشم، ایمیل بزنم. میگم. بلکه یکی یه کاری بکنه.<br> (احتمالن هیچ اتفاقی نمیافته و اصلن مهم نیست)<br> الان چیز دیگهایی یادم نمیآد.<br> مشکل سر اینه که به نظرم خیلی از چیزهای این مدلی، بدیهی هستن و لازم آدم به کسی بگه، تدکر بده. به نظرم توی چشم همه هست. <br> (اگر حال<span style> </span>دارید، منتظر خیلی بدتر از این باشید.)</span><span dir="LTR" style="font-size:8.0pt;line-height:115%"></span></p> </div> چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-37301507960438991742012-06-01T12:20:00.000+04:302012-06-01T12:20:31.183+04:30من، تکرار پدرم هستم<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="font-family: Tahoma,"Times New Roman",serif; text-align: right;">
ظاهر ماجرا اینه که من شبیه مادرخانواده هستم. تمام و کمال. هر چند یک عکسی از من و خواهرم و پسرعموم و دخترعمهم و فکر کنم برادرم هست، که انگار یکی یه مهر برداشته دماغ و دهن ما را باهاش درست کرده، ولی کل ظاهر من، مادرم رو و مادرش رو داد میزنه.</div>
<div dir="rtl" style="font-family: Tahoma,"Times New Roman",serif; text-align: right;">
ولی باطن قضیه، من کاملن تکرار پدرخانواده هستم. با همون حس بذله گویی، همون ترس و اضطراب و بیدل و جرات بودن، همون جوش آوردنها و عصبانی شدنهای یهویی و بیدلیل، همون غرور گاه و بیگاه، همون عجول بودن، همون خجالتی بودن، همون توجه داشتن به حس بقیهی مردم و فهمیدنشون و حساس بودن. که درست تکرار خدشهناپذیری هستم، از پدرخانواده.</div>
<div dir="rtl" style="font-family: Tahoma,"Times New Roman",serif; text-align: right;">
مثلن، دیروز سر ناهار تعریف کردم، که 52 دقیقه وایساده بودم توی ایستگاه اتوبوس، پختم عملن. ولی یه درخت توت گنده بود، که توتهای شاخههای پایینش نرسیده و کال بودن هنوز، و رسیدهها و درشتها روی شاخههای بالاتر بودن، هی تلپ تلپ میریختن رو زمین. کسی نبود بخوره.</div>
<div dir="rtl" style="font-family: Tahoma,"Times New Roman",serif; text-align: right;">
امروز رفته توت خریده، همونطور کیسه به دست آمده سراغ من که بدو بیا توت بخور.</div>
<div dir="rtl" style="font-family: Tahoma,"Times New Roman",serif; text-align: right;">
این کار اصلن در قاموس مادرخانواده نیست. مادرخانواده منطقیه، شدید. </div>
<div dir="rtl" style="font-family: Tahoma,"Times New Roman",serif; text-align: right;">
زندگی من بیشتر جنگی بوده، برای جلوی این ترس رو گرفتن.</div>
<div dir="rtl" style="font-family: Tahoma,"Times New Roman",serif; text-align: right;">
دریغ از یک درصد پیروزی. گاهی فکر میکنم، بهتره بکشم کنار و باهاش صلح کنم.</div>
</div>چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-6812597.post-20859775595263197572012-05-17T23:30:00.001+04:302012-05-17T23:30:39.139+04:30هنر زندهگی کردن<div dir="ltr"><div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">نشستم کتاب رو تند و تند خووندم. با خودم فکر کرده بودم، شاید اینطوری اقلن یه موضوعی داشته باشم، بلکه حرف زدن باهاش ادامه پیدا کنه. هی توی ایمیلها پرسیده بود خووندی، خووندی. من هی گفته بودم نع. کتاب خووندن برام سخته، هنوز.</font></div> <div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">بعد یه شب، افتاد به جونم که بشینم بخوونم. بلکه راه باز بشه. یخ شکسته بشه. برام سخته که با آدمی اینهمه جدی، صمیمی بشم. ولی باید راهش رو پیدا میکردم.</font></div> <div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">شروع کردم به خووندن، خوبیش این بود که کتاب خوبی بود. خودش تند و تند پیش میرفت. از اون مدلهایی که هی ببندی کتاب رو و فک کنی، اع واع، چه آدم جالبی استی آقای نویسنده. من هم همین که میگی اصن.</font></div> <div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">بعد دیگه، دو فصل آخر موونده بود. در باب مالکیت زیبایی و در باب عادت کردن.</font></div><div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">داشتم میمردم که بهش ایمیل بزنم، که وای آقا عجب کتابی. بیخووندن دو فصل آخر. ولی هی گفتم بابا شاید در این دو فصل آخر چیزی باشه که یهو بپرسه و ندونی و خیلی بدتر بشه اوضاع.</font></div> <div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">تند و تندتر خووندم.</font></div><div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">دو فصل آخر عالی بودن.</font></div><div style="text-align:right" dir="rtl"> <font face="tahoma, sans-serif">حیف شد که تند خووندم. واقعن از دست رفتن.</font></div><div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">تموم که شد، یه نفس عمیق کشیدم. و ایمیل زدم بهش. طولانی. به نظر خودم طولانی.</font></div> <div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">جواب داد برای ایمیل ممنون.</font></div><div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">همین دیگه.</font></div><div style="text-align:right" dir="rtl"> <font face="tahoma, sans-serif">بعد از لحظهایی که تشکرش رو برای ایمیل خووندم. همینطور، یکی در سرم میخوونه من احمق رو بگو... .</font></div><div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">اول کتاب رو طاهره و آذین و مهناز و نازنین نوشتن. یادگاری.</font></div> <div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">مهناز گفته بود، فقط چون مسافری برات خریدیم.</font></div><div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">نازنین نوشته، امیدوارم روزای خیلی خوبی داشته باشی. خیلی سخته که آدما مثل تو باشن، مثل تو که هر وقت بهت فکر میکنم نا خودآگاه لبخندی به لبم میشینه.</font></div> <div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">(هی میگم، باید ازش بپرسم این "سخته" برای چیه دختر جان! و یادم میره، حال ندارم، یا هر چی.</font></div><div style="text-align:right" dir="rtl"> <font face="tahoma, sans-serif">شبی که کتاب رو برداشتم و دست خط بچهها و این نوشتهی نازنین رو دیدم، یه لبخند گنده همراهم بود.</font></div><div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">جواب ایمیل رو که داد، باز این جملهی نازنین رو خووندم و گریه کردم. زیاد.</font></div> <div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">باید به خودم زور کنم دست از شمردن سالها بردارم.</font></div><div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">شاید واقعن چهار سال مهم نباشه. اصلن مهم نباشه.</font></div> <div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">نباید بذارم کسی با من، من، این رفتار رو بکنه.</font></div><div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">امشب رفتم توی حیاط. زیر درخت گردو، دم پیچ امین الدوله، دوباره دو فصل آخر رو خووندم. </font></div> <div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">خوبه. میچسبه.</font></div><div style="text-align:right" dir="rtl"><font face="tahoma, sans-serif">(کتاب، هنر سیر و سفر است)</font></div><div dir="ltr"> <div style="text-align:right" dir="rtl"><font color="#cccccc" face="tahoma, sans-serif"><br></font></div></div><br> </div> چندگانهhttp://www.blogger.com/profile/09273659539878429351noreply@blogger.com0