ظاهر ماجرا اینه که من شبیه مادرخانواده هستم. تمام و کمال. هر چند یک عکسی از من و خواهرم و پسرعموم و دخترعمهم و فکر کنم برادرم هست، که انگار یکی یه مهر برداشته دماغ و دهن ما را باهاش درست کرده، ولی کل ظاهر من، مادرم رو و مادرش رو داد میزنه.
ولی باطن قضیه، من کاملن تکرار پدرخانواده هستم. با همون حس بذله گویی، همون ترس و اضطراب و بیدل و جرات بودن، همون جوش آوردنها و عصبانی شدنهای یهویی و بیدلیل، همون غرور گاه و بیگاه، همون عجول بودن، همون خجالتی بودن، همون توجه داشتن به حس بقیهی مردم و فهمیدنشون و حساس بودن. که درست تکرار خدشهناپذیری هستم، از پدرخانواده.
مثلن، دیروز سر ناهار تعریف کردم، که 52 دقیقه وایساده بودم توی ایستگاه اتوبوس، پختم عملن. ولی یه درخت توت گنده بود، که توتهای شاخههای پایینش نرسیده و کال بودن هنوز، و رسیدهها و درشتها روی شاخههای بالاتر بودن، هی تلپ تلپ میریختن رو زمین. کسی نبود بخوره.
امروز رفته توت خریده، همونطور کیسه به دست آمده سراغ من که بدو بیا توت بخور.
این کار اصلن در قاموس مادرخانواده نیست. مادرخانواده منطقیه، شدید.
زندگی من بیشتر جنگی بوده، برای جلوی این ترس رو گرفتن.
دریغ از یک درصد پیروزی. گاهی فکر میکنم، بهتره بکشم کنار و باهاش صلح کنم.
2 comments:
ما همه تکرار همیم...
من یه کرمی دارم که بدجوری درخطره.
شما نمیدونی چیکارش کنم؟
سر بزنید منتظرم …
Post a Comment