(این نوشته تخیلی است، و به چیزی دست نزنید.)

روی آسفالت درازم. دراز شدم. این اولین باریه که سطح آسفالت رو حس می‌کنم، صداها می‌گن آخرین باره. صدای مردم. دورم جمع شدن. از یک چشم رو به آسمون می‌بینم که مثل هاله‌ دورم جمع شدن. داد می‌زنن، صدا می‌کنن. مخاطب صداها من هستم. توی اون یکی گوشم هنوز صدای آهنگ می‌آد. هنوز همونی رو می‌خوونه که قبلن داشت می‌خووند. شاید من که افتادم، برای آی پاد هم چیزی پیش آمده باشه. افتاده روی لوپ. "بهار ما گذشته شاید، بهار ما گذشته انگار، نرو بمان" (اگه هنوز راست و صاف بودم و داشتم روی پاهای خودم راه می‌رفتم تفسیر می‌کردم که این "نرو بمان" رو داره برای من می‌خوونه. ولی روی پا نیستم. کف آسفالت پخش و پلا شدم.) بعد آکاردئون هست، ویلون هست، ویلونی بم‌تر هست. من حواسم به صدای توی گوش راست‌مه. به سایر صداها کاری ندارم. خودم رو جمع کردم. جمع شدم توی خودم. عین جنین توی رحم. من که یادم نیست. شما هم یادتون نیست. ولی می‌دونم، عکس‌ش رو دیدم. "سونو"ی بچه‌ی هزار مادر منتظر رو دیدم، که توش معلومه جنین توی رحم اینطوری توی خودش جمع می‌شه. من جمع شدم توی خودم، صداها ازم می‌خوان که باز بشم. من نمی‌خوام. مقاومت می‌کنم. جمع‌تر. سفت‌تر. فشرده‌تر. یه قطره اشک حس می‌کنم. آویزون می‌شه، غلت می‌زنه، از گوشه‌ی چشم راست‌م می‌آید بیرون. شاید درد باعث این اشک شده باشه، چون من که خوبم. اصلن بهترین حال این مدت رو دارم. این‌طور پخش روی زمین. این‌طور بی‌هیچ عجله‌ایی. این بار چیزی متوجه من نیست. دیگه دیگران مسئول‌ن. کسی باید من رو از روی زمین، از کف آسفالت جمع کنه. دیگه لازم نیست توانی توی پاهام باشه.
همیشه، وقت خسته‌گی دراز می‌کشیدم کف زمین، و سعی می‌کردم همه‌ی عضلات رو شل کنم، همه‌ی عضلات رو. فک‌م رو هم شل می‌کردم. و همیشه فکر می‌کردم، اصلِ خسته‌گی توی پاهاست. این‌ها رو هر چقدر هم شل کنی، اون‌طوری نمی‌شن که انگار شل هستن. آزاد هستن. همیشه فکر می‌کردم کاش می‌شد کف پام رو جدا کنم. مثلن از مچ پا می‌کندم، یه طوری جداشون می‌کردم، و شاید این‌طوری خسته‌گی پاهام هم از تن‌م خارج می‌شد.
ولی نمی‌شد.
حالا ولی، حالا که کف خیابون هستم، روی آسفالت دراز کشیدم، حس می‌کنم این اتفاق افتاده. حس می‌کنم از مچ جدا شدن. یعنی چون حس‌شون نمی‌کنم، حس می‌کنم جدا شدن و پیچ‌شون باز شده.
رسیده بودم سر دو راهی یوسف‌آباد. هر بار به خودم می‌گفتم از بین دو تا اتوبوس ایستاده رد نشو، شاید یکی‌شون عقب عقب بیاد، بیاد و له بشی بین دوتاشون. من، مثل خیلی‌ها، می‌گفتم که دلم می‌خواد بمیرم اصلن، ولی هر بار وقت عبور از بین دو تا اتوبوس می‌گذشت از ذهن‌م که یه روزی له می‌شی بین این دو تا. این بار هم گذشت، این بار هم گفتم نکن دیگه. بار آخرت باشه ها! داشتم به این فکر می‌کردم، داشتم به "کافه‌ها و دود سیگار" فکر می‌کردم، داشتم به کافه‌ی دیشب، به همه‌ی عکس‌های بکت فکر می‌کردم و ندیدم.
یه چیزی خورد به من. صدای بدی بود. مثل ترکیدن. انگار یه بچه‌ایی از یه بالایی، از یه بلندی یه کیسه آب پرت کرده باشه پایین. انگار کسی، دیگه حوصله نداشته باشه، من رو، منِ کیسه‌ی آب رو  نگه داره توی دست‌ش و پرت‌م کرده باشه کف خیابون. روی آسفالت.
بقیه‌ی صداها خیلی دور شدن. ولی یک صدایی خیلی بلند شده، خیلی بلند. خیلی خیلی بلند. "نرو بمان"

0 comments: