نه حتی طعم گیلاس،نه حتی گرمای زیر پتو توی یک صبح سرد زمستانی،نه حتی دیدن بازی و تلاش باریکه نور آفتاب که توی یک صبح زمستانی سعی در نفوذ توی اتاق داره...هیچ کدومشون باعث نمیشن که من دلم نخواد نمیرم.نمی خوام خود کشی کنم.نمیخوام تصادف کنم یا سرطان بگیرم یا یه مرگ بد داشته باشم دلم میخواد خواب به خواب برم دلم میخواد یه شبی که ازت می خوام دستتو بدی به من که خوابم ببره دیگه صبح بیدار نشم فکر دیدن تو اینقدر دیگه برام محاله که شده یک رویای دیرینه.نه شیرین.فقط دیرینه
حالم از خودم و سیاستهایی که به نظر خودم توی ذهنم دارم به هم میخوره از خودم متنفرم
از اینهمه نیاز به آدما متنفرم...به قول یکی از دوستان خیلی همش غمگین شدم....خیلی
نمیدونم چرا اینقدر تنهام هر کسی که میشناسم کسه دیگری باهاش جوره.دوستای دبیرستانم با دوستای دانشگاهشون.دوستای دانشگام با دوستای دبیرستانشون.اما من نه
کاش تو دلت نمی خواست اینقد همه چیز منطقی باشه
آآآآآآآی چرا تنهاییمو نمیبینی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟لعنتی نمی دونی چقدر بهت نیاز دارم همه چیز رو من باید بهت بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خب من برم دیگه.وقتی هیچ کس هیچ جا منتظره من نیست.پس من برم دیگه
حتما من خیلی بدم و گرنه نمیشه که همه ادما اینهمه بد باشنمن خیلی مزخرف شدم
برم...برم...برم
هر کسی خب یه صبری داره...یه حدی...نا مردیه اگه از من انتظار امید داشته باشی...من خیلی از سالهای زندگیمو ازدست دادم

0 comments: