خاطره‌ی تابستانی که گذشت به شنبه‌ها و دوشنبه‌ها تقسیم شده. شنبه‌ها که شاپور خان رو برمی‌داشتم می‌رفتم شرکت. و کار که تمام می‌شد شاپور خان من رو برمی‌داشت می‌برد کافه بیت بیسترو توی لارستان و زمان مانده تا کلاس قطعه‌ی آوازی مورد نظر رو تمرین می‌کردم تا بشه ۶.۳۰ و بلند می‌شدم می‌رفتم صدامو می‌نداختم سرم و بعد می‌رفتم سراغ شاپور می‌رفتیم سمت خانه‌مان از مسیر بسیار دور و خلوت و از دم کافهایی رد می‌شدیم هر بار که یادم بمونه یه روز برم بالاخره و هنوز نشده که برم. موسیقی شاپور اغلب جزی است که هیچ کس حوصله‌ی شنیدنش رو نداره جز خودم.
دوشنبه‌ها هم بدو بدو می‌رفتم خانه‌مان و حالا یا ورزش می‌کردم یا ناهار روز بعد و صبر می‌کردم تا ۷. بعد شاپور خان رو برمی‌داشتم می‌بردم سر جم سراغ مشاور و می‌نشستم حرف می‌زدم از گره و دایره‌ایی که گرفتارش شده‌م از هر جهت. بعد باز بعد از نیم ساعت گران شاپور رو برمی‌داشتم می‌رفتیم از همان مسیر شنبه‌ها سمت خانه‌مان و باز جز بود و آن کافه که یه روز برم و غیره. دوشنبه‌ها اغلب دوست داشتم بعد از مشاور کار دیگه‌ایی بکنم. با دوستی حرف بزنم. ‍<بریم بیرون> و هر چیزی جز اینکه برم سراغ خانه‌ی خالی با تک چراغی که اغلب روشن می‌ذاشتم که بر که می‌گردم خانه خاموش نباشه. بیخود البته.
حالا که خانه‌مان جا به جا شده و شاپور حیاط نشین هنوز روند شنبه دوشنبه‌هاش دستم نیومده. شنبه که نشسته بودم توی کافه و از شیشه‌ش بیرون رو نگاه می‌کردم یک‌هو دیدم چه مسخره که این تابستان و رفت و آمدش و گرما و شاپور و ترافیک‌ش شدند خاطره. و می‌شه محو و از پشت غبار نگاه‌شون کرد.

No uterus, no opinion

هفته‌ی پیش جواب آزمایش حاضر می‌شد. یک شنبه. کسی که حوصله نداشت بره بگیره. کسی یعنی خودم. آزمایشگاه تکست زد که حاضره. محل سگ بهش نذاشتم. یکم بعد تکست زد که بیا از این لینک برو ببین. زدم روی لینک رفت و پی دی اف جواب رو باز کرد. فاکتور بارور بودن تخمک‌هام کمتر از ۰.۱ بود.  با تاکید بر اینکه چند بار تست کردیم. اگه بخوان فریز کنن باید بالای یک باشه. گفتم به درک. گفتم من که بچه نمی‌خوام. سال‌هاست. سر راه یه لیوان بستنی شکلاتی کاله خریدم رفتم نشستم جلوی تلویزیون و با فرندز و اشک قاشق قاشق خوردم. تا معاشر اومد. تو ذهنم بود بگم نیاد. زنگ زدم ببینم کجاست گفت سر اینجا. که نزدیک بود و نشد. اومد. یکم که گذشت پرسید جواب چی شد گفتم و اشک ریزون رفتم بغل‌ش که حالا که اینطوره من همه‌ی پولم رو می‌دم ماشین شاسی بلند می‌خرم. (بعدتر که حساب کردیم دیدیم نمی‌رسه به اون هم)
از اون روز گاهی احساس می‌کنم یهو گرم می‌شه و خیس می‌شم. (احساس نمی‌کنم واقعن خیس می‌شم از مو. ولی نمی‌دونم این همانه یا نه فقط گرمه) گاهی بین ساعت ۱۰ تا ۱۱ صبح مایع بسیار رقیق ادرارمانند و قرمزی ازم خارج می‌شه. در حالیکه کلن پریود منظمی دارم.
یه فیلم داشت ح.ک به نام چی چیه سبز. در مورد بوسنی بود. زنی رو نشون می‌داد که توی جنگل می‌زد تو شکم برآمده‌ی خودش. من که تازه با مفاهیم «انجام» آشنا شده بودم خیلی کاشف‌طور به خودم گفتم آخ آخ بهش تجاوز کردن بچه رو دوست نداره. آخ آخ.
حالا همانه. دوست دارم بزنم توی شکم خودم. کل بند و بساط خروج کنن. من که از کل زن بودن فقط دردش بهم رسید. بره. بره.
بی‌عدالتی علیه زنان از همون بدو از همون طبیعت شروع می‌شه. حالا هی زور بزنیم که.
از زمان مرحوم وبلاگ و بعد گوگل ریدر و بعد فیس بوک و حالا توییتر یه عادت غریبی به حرف زدن و تعریف کردن روز در نوشته دارم. یا داشته‌ام به نظرم. حالا که سراغ هیچ کدوم نمی‌رم یکم این عادت از سرم افتاده. برگشتم به آدم حرف نزن سابق که بودم. حتی در دنیای واقعی هم. می‌تانم حرف نزنم. نظر واقعی‌م رو نگم. صرفن بگذار و بگذر باشم که بگذره همه چیز.
به همین مناسبت باز اومدم سمت وبلاگ. برای یه وقتا که دیگه هوچ درمانی نیست. اینم می‌گذره یحتمل. زود.
رفتم آزمایش فیلان باروری دادم. قبل‌تر رفته بودم دکتر زنان که ببینم برای فریز کردن تخمک چه باید کرد و آیا می‌شه یا نه. که گفت اگه فیلان چیز بالای ۱ باشه می‌رن سمت اینکه بکنن این کارو. ولی زیر ۱ در سن تو فایده نداره. گفت توی آزمایش تو این عدد ۰.۲. برای همین بیا برو فیلان آزمایشگاه که آی تراست دوباره آزمایش بده ببینیم چه خبر. من هم که هیچ چشم اندازی نداشتم رفتم. گفت آزمایشت آزاده. می‌شه بهمان قدر. که مبلغ بالاییه با توجه به عموم آزمایشهای خون. ناراحت شدم. دلم نمی‌خواست انقدر برای کاری که احتمالا انجامش نمی‌دم پول خرج کنم.
این تنها چیزیه که ناراحتم می‌کنه. از کف رفتن پول. چون تنها کاریه که تو زندگی‌م کرده‌م. پول درآوردن.
برگشتن از روی پل عابر پیاده‌ی میدون هفت تیر روی مدرس که رد می‌شدم فکر می‌کردم اصلن کاری نداره ها! بپر.
نپریدم. فک کردم اقلن مردنم یه فایده‌ایی داشته باشه.
اگه سرچ کنین انواع روش‌های خودکشی به خارجی البته اولین لینکی که پیشنهاد می‌ده هات لاینه. هات لاین ایران یه خط موبایل ۰۹۱۲ است. سو ماچ فان این دیس کانتری.
(روی کیبردم کاما ندارم. به نظرم معلومه)
پینترست رو بالا پایین می‌کنم. هزار چیز رو پین می‌کنم. دلم نجار، خیاط، و مشاطه‌ی شخصی و در دسترس و معقول می‌خواهد.
روی دسک تاپ شرکت چند تا عکس از ترکیب‌های مختلف رنگی برای لاک ناخن سیو کردم. امروز هم سرچ کردم، نقوش اسلیمی ایرانی. بعد سعی کردم با قلم سامسونگ تبلت شرکت بکشم‌شون. که یه کاری، هر کاری غیر از اینی که هست بکنم.
توی خونه که نشستم یه وقتا، ساکت و آروم و خنک، خیره به اشیا فکر می‌کنم هر آنچه داری و کردی رو از این شرکت، و حالا کار خودت در این شرکت، داری. پس نق نزن انقدر.
ولی می‌زنم. مدام مغزم داره نق می‌زنه.
سه سال پیش زندک، پرسیده بود تو همین‌طور که بیرونت آرومه، توی ذهنت هم آرومه؟ گفته بودم آره و بعد حواسم جمع شده بود که اوه اوه، کی گفته. این جدل مدام پس از کجا می‌آد؟
چیزی، به بزرگی یک کودک، یا یک پت، یا هر چیزی به جز کار کردنی که حالا شده 12 ساله جاش توی زندگی 39 ساله‌م خالیه.
چند وقت پیش، در راه چارسو، داشتم به معاشر می‌گفتم، برم آلمانی بخوونم؟ یا بشینم برای کنکور بخوونم؟ سینما؟ یا چلو؟ به کسر چ؟
گفت یعنی هر کاری می‌خوای بکنی جز ترجمه ‌ها!
(وی معتقد است من باید کم کم شروع کنم به ترجمه کردن، که آروم آروم رشته و کارم رو رها کنم، و برم سمت ترجمه)
ولی اصلن موضوع اینها نیست. موضوع خالی بودن زندگی زنی در آستانه‌ی چهل سالگی‌ست. بحران میانسالی و مای اس.
چند وقت پیش تولدم بود. تولد 39 سالگی. از چند روز قبل‌ش شروع کردم به اینکه چقدر این تولد مهمه. چون آخرین باریه که سی و فیلان سالمه. و لاب لاب. بیخودی توی مغزم مهم شد. و یکی از بدترین روزهای جهان رقم خورد. با غم و خستگی و طلبکاری و فراموشی آدم‌های اطراف. در حالیکه که واقعن مهم نبود. ذره‌ایی حتی. خودم کردم ولی.
انقدر مهم‌ش کردم که وقتی داشتم پیش مشاورم ازش حرف می‌زدم، اشکم دراومد. بعد از جلسه، فقط این تو مغزم بود که زن 39 ساله، آدم سر تولدش گریه می‌کنه آخه؟ خاک بر سرت.
یادم رفت به مشاور بگم (که اصلن سر همین خشم و عصبانی شدن‌های یکهویی شروع کردم این جلسات رو) روز قبل از تولدم، سر رانندگی، اونقدر از دست راننده پیر با زن چادری نشسته کنارش عصبانی شده بودم که پام، پای چپ کلاچ بگیرم، می‌لرزید، مدام. درست مثل روز امتحان گواهینامه. بار اول. کجا؟ از جم تا سر قائم مقام، خروجی کریم خان. جایی که باید از همه‌ی جهانیان راه بگیری، می‌لرزید پام. مثل بید. نه می‌شد وایسم که من نمی‌توونم رانندگی کنم، نه می‌شد بزنم کنار. گذشت.
به معاشر گفتم باید شاپور خان رو رد کنم بره. رانندگی تو این شهر کار من نیست. باید اکتفا کنم به این تاکسی‌های اینترنتی و مزخرفات‌شون. گفت تو هم اندازه همه مردم این شهر حق داری که رانندگی کنی. ولی باید عادت کنی انقدر عصبانی نشی.
هه.
موعود تمدید اجاره نزدیکه. دنبال وکیل مهاجرت هم هست. یکی که اون بند 19 رو پر کنه. بگه ایران دیگه جای زندگی کردن نیست، برای من.
بی‌دل دهلوی، برم. فقط برای اینکه چهل سالگی رو پر کنم.
"بذار برم مرتضی، چن سال دیگه چل سالم می‌شه، دستام خالیه، هیچی ندارم از خودم.
تو نمی‌توونی مینا. دق می‌کنی اون ور. بی‌کس می‌شی. بی‌کسی بد دردیه."

یک سال بعد، یک مدیر فنی

من که مدیر نبودم. همه چیز چرخید، بعد از شش سال کار در یک شرکت، شدم مدیر واحدی که توش یه کارشناس نه چندان فعال بودم. بعد واحده بزرگ شد. الان پنج نفر هستن که میز من عمود به میزشونه. بابت کارهاشون می‌رم پایین و داد می‌زنن سرم، بابت کارهای پایین می‌شینم اینجا و به نق زدن‎هاشون گوش می‌دم.

من مدیر نیستم. اصلن آدم کار گروهی هم نیستم. باید خودم باشم و خودم. خودم باشم، هم خوبم، هم سریع‌. ولی این کار، برای من خیلی سنگین و سخت بود. اوایل حتی نمی‌توونستم کارها رو تقسیم کنم. روم نمی‌شد. کارها، خیلی وقت‌ها، سخیف و دون پایه می‌شدن، هستن. من روم نمی‌شد به کسی بگم انجام‌ش بده. همه رو خودم. خودِ  بُلد شده‌ام انجام می‌داد. آروم آروم کارها رو پخش کردم، اعتماد کردم، بابت اعتمادم فحش خوردم. گریه هم کردم. عذرخواهی هم.

حالا هنوز می‌دونم من این کاره نیستم. "کاریزما"ی لازم رو ندارم. زیادی تشکر می‌کنم. خیلی می‌گم لطف می‌کنی. و کنارش، به نظرم خوش‎م می‌آد که از در اتاق‌مون هر چند وقت یه بار صدای خنده می‎ریزه بیرون. که بگو و بخند و هار هارمون به راهه. که به نام هم‌دیگرو صدا می‌کنیم. جز این دو تا آقای محترم، که آقای م و ش هستند و خانوم خ هستم براشون.

اگه مدیر بودم برام  صمیمته مهم نبود. مهم راندمان و نوآوری و الخ مهم بود. من اگه مدیر بودم... .
این روزا وِردِ زبون‌م شده این. "من اگه آدم بودم، مونده بودم کانادا" اونقدری که  "پدر شمام دیگه عن قضیه رو درآوردین". البته این رو به کسی نمی‌گم. در حد نق خود"مان"ی باقی می‌مونه. ولی خوره افتاده تو مغزم که اگه آدم بودم و خوشی و راحتی و رفاه و غیره رو حق خودم می‌دونستم، مونده بودم توی اون خراب شده. نیستم و چیزی رو حق مسلم خودم نمی‌دونم و برگشتم. سه ساله که برگشتم، مونده بودم الان رفته بودم دنبال کارای پاسپورت لابد.

می‌دونم فکر اشتباهیه. خسته شدم. از همه چیز و همه کس. از آدم‌های آویزون. از اینکه حتی یه سفر دو روزه هم جور نمی‌شه، بریم یه جا ساکت باشه. همه‌ی کار کار کار رو می‌ندازم گردن کانادا نموندن. انگار اونجا بیمارستان بوده و قراربوده بخوابیم فقط.

بس که این چند وقت هی چیدم و نشد هم خسته‌گی گلوله‌‌تر و درشت‌تره.چیزها و کسانی که روشون حساب کرده بودم دارن می‌ریزن.

دیروز فهمیدم آقای ه که تابستون اجرای بهمان رو توی تالار وحدت (پّز نامستتر) داشتیم، داره از ایران می‌ره. کله‌ی پدر خارج.

الان که از اون روزای پر استرس خرداد و تیر گذشته، عین پیرزن‌های هنرمند سابق، هی می‌شینم فیلم‌های دزدی این طرف اون طرف رو نگاه می‌کنم و آخی می‌گم به خودم. از بین تموم اون حال‌ها و رفت و آمدها و صاف شدن‌ها یه دونه صدا مونده تو گوش‌م. صدای زنگ‌طوری که توی آنتراک پخش می‌شد که تماشاگران محترم، برگردن توی سالن. اون صداهه رو هر جا بشنوم، دل‌م می‌چرخه سمت‌ش.

غروبی که فهمیدم دارن می‌رن آمریکا نق نق مغزم بلند شد که بابا جان! حالا دیگه کو تا یک نفر پیدا بشه بیاد منو آدم حساب کنه، ببره روی سِن تالار وحدت.

زنگ زدم به معاشر، منطق فعال‌ش شروع کرد که حالا یکی دیگه پیدا می‌شه که فیلان. نمی‌فهمه یک نامدیرِ خسته اصن همچین منطقی حالی‌ش نمی‌شه که.

وسط اجرای خیلی سنگین یکی از دختران کلاس، دیدم که به قول عموی مرحوم، آب از کنار دماغ‌م راه افتاده، دستمال هم که نداشتم، هی دست کشیدم پاک شه. یاد فیلم نوستالژیا افتاده بودم. نمی‌دونم چرا. ربطی هم نداشت. مغزم آب داشت. آبِ یکی بیاد زندگی من رو به عهده بگیره.

حالا حواست هست؟

این بار نگار سرش خیلی شلوغ بود بیچوره و کلی کار داشت و من عملن دو هفته برای خودم بودم. جز سه روزی اون وسط که رفتم مونترال، بقیه‌اش خودم بودم. بدون معاشرت فارسی.
فرصتی بود که خیلی وقت بود فکر می‌کردم لازم دارم. چقدر مدام به خودم می‌گفتم من باید "پن دقیقه واسه خودم باشم" بس که دورم شلوغ بود. توی شرکت و خونه و خیابون و همه جا. چقدر حرف بود و صدا. این دو هفته ولی خودم بودم وخودم. بیرون که می‌رفتم مگر به ضرورت حرف نمی‌زدم. اگر هم حرف می‌زدم به زبان دیگه‌ایی بود جز فارسی که در نتیجه داستان کلن فرق می‌کرد. می‌رفتم توی خیابون بلند بلند آواز می‌خووندم، می‌رفتم توی پارک، می‌نشستم روی نیمکت و تمرین سولفژ می‌کردم. با صدای بلند. آنطور که معلم دوست داره. هزار تا پن دقیقه واسه خودم بودم، و دیدم که خبری نیست. واقعنش اینه که خیلی از دردهای سر و فکرها مال جمعه. وقتی خودم باشم، کاری ندارم به جزییاتی بسیار مسخره و الکی. بیمار طور و وابسته به زبان و مکان برای خودم دغدغه درست می‌کنم. نه اینکه کسی کاری داشته باشه ها! خودم، مرض از خودمه. باز برام ثابت شد که چقدر همه چیز توی مغز خودم جریان داره، چقدر منفک هستم از محیط و اطراف‌م. فکر می‌کردم که محیطه، ولی خودم بودم. خود خرم.
بیماری توضیح دادن گرفتم انگار. توی این چند وقت اخیر، بگیریم دو سال اخیر. مدام دارم همه چیز رو توضیح می‌دم. انگار پیش پیش جلوی سو تفاهمی که هیچ وقت هم ایجاد نخواهد شد رو، بخوام بگیرم. توضیح می‌دم که کسی ناراحت نشه یه وقت. 
کاش یادم بمونه که "شنادو بکن" بعد اگه کسی ناراحت شد، یه کاری می‌کنیم دیگه، یه چیزی می‌شه.
کااااااااااش یادم نره. 
پن، کمی تا قسمتی مرتبط: با دوستم رفته بودیم توی کفش فروشی، یه کفشی رو برداشتم، گفتم خوبه؟ گفت آره! از اون کفشاییه که روش نوشته مانی. کفشو برداشتم، همه جاشو نگا کردم، گفتم ننوشته که، کو؟ زل زد که خنگه! یعنی مدل توئه. از اوناییه که تو انتخاب می‌کنی. دست به کمر و لب خندون نگاش کردم که خاک عالم! چه خنگی شدم، اصلن نفهمیدم چی می‌گی.
خیلی خارجی‌طور، مستقیم و رک و راست باید حرف بزنم، بشنوم.

اتوبوس‌نامه

سال‌هاست که مسافر خط اتوبوس میدان پیروزان-میدان ولیعصر ،و برعکس، هستم. از دبیرستان تا حالا. تو این مدت با مسافرهای زیادی هم‌سفر (هه، هم‌سفر مثلن) بودم. مادری که دختر و پسر دوقلوش رو صبح‌ها ایستگاه بعد از آ.اس.پ سوار می‌کرد و فرهنگ پیاده می‌شدن، و همیشه مادرگربه‌طور مراقب‌شون بود و حالا که دختر رو صبح‌ها می‌بینم که داره می‌ره سر کار. (هر وقت دختر رو می‌بینم، یه جریانی توی تن‌م حرکت می‌کنه. شاید بهش بگن زندگی، لذت، کیف، خوشی، هیجان... همه‌ی این‌ها با هم اصلن.) یا مادری که دخترش رو بغل می‌کرد و می‌برد مهدکودک صبح‌ها و دو راهی پیاده می‌شدن و الان که دختر یه مقعنه سرشه و مادرش براش جدا کارت می‌زنه. تا اون یکی مادر که پسر عقب از آدم‌های هم سن و سال‌ش رو سوار می‌کرد و مادری که دختر جدای از دنیاش رو می‌کشید توی اتوبوس و پدری که با پسرش سه تا ایستگاه سوار بودند و یه وقتا پسرش رو می‌سپرد دست که می‌شینی بغل خاله؟

گاهی این آدم‌ها بیش از حد برای من تبدیل به موجوداتی آشنا می‌شدن. همین چند روز پیش یکی‌شون رو توی بام تهران دیدم و هی فکر کردم کجا دیدم اینو. آشناست چقدر و بعد یادم اومد که هان! هم‌ایستگاهی بودیم یه مدتی با هم.
(از این ماجرا می‌گذریم که همه عوض شدند و من هستم، چه کاریه اصلن. من خود الکس فرگوسن استم)
چند هفته‌ایی هست که توی ایستگاهی که سوار می‌شم، دختری آیفون به دست منتظر می‌شینه که صدای آهنگی که گوش می‌ده خیلی بلنده. خیلی خیلی بلنده. صدا برای من آزاردهنده است. ازش فاصله می‌گیرم، می‌رم توی آفتاب منتظر می‌مونم که دور باشم ازش. می‌رم تکیه می‌کنم به اون یکی نرده‌ها که ضربه‌های یک‌نواخت رو نشنوم. و هر بار که می‌دیدم‌ش فکر می‌کردم چرا ما مردم سرمون به کار هم گرم، هیچ کدوم صدامون در نمی‌آد که خانوم ما دل‌مون نمی‌خواد اینی که تو گوش می‌دی رو گوش بدیم؟ یعنی اون خانوم چادری که هر روز داره از روی کتاب دعایی،  دعا می‌خوونه دل‌ش نمی‌خواد روی خدای خودش متمرکز باشه؟ یعنی این صدا فقط من رو اذیت می‌کنه؟
امروز مجبور شدم توی اتوبوس بشینم جلوش. نمی‌شد که نگاه‌ش نکنم. آرایش کاملی داشت. (این جمله نفرت‌انگیز "من توی عروسی‌ هم انقدر آرایش نمی‌کنم") ولی من اگه انسانی سفیدپوش در میان آدم‌های دیگه هم بشم، انقدر آرایش نمی‌کنم. کرم پودر به میزان لازم (اونقدر که جا به جای صورت‌ش گوله بشه ) سایه‌ی  اکلیلی سرمه‌ایی، ریمل گوله شده روی مژه‌ها به میزان لازم و رژ لب براق سرخابی (این آخری رو گاهی با هم شریک هستیم) بعله، نمی‌شد به‌ش نگاه نکنم. کتاب رو باز کردم که ببینم حرف حساب جدید کاتب چیه، که دیدم صدای یک‌نواخت نمی‌ذاره. خیره شدم. خیال خودم رو راحت کردم و خیره شدم. راننده که گاز می‌داد صورت‌ش و لب‌هاش جمع می‌شدن. به حرف‌ها یا صدایی که می‌شنید عکس العمل نشون می‌داد، با تمام اجزای صورت. هر چند وقت یک‌بار گردن می‌کشید، عصبی‌طور. اتوبوس که ترمز کرد، دست‌ش رو گرفت به صندلی، نگاه‌م افتاد به ناخن‌هاش که کمی بیشتر از حدی که می‌شد خورده شده بودن.

یعنی مردم بیشتر از من می‌بینن.

کتاب نع‌خواندن

خودم رو آدم کتاب‌خوانی می‌دونم. بهش افتخار نمی‌کنم، ولی ازش لذت می‌برم. زیاد. ولی‌کن این طور نیست و نبوده که همیشه و با یک نرخ ثابتی کتاب بخوونم. دوره‌هایی بوده حتی که چند سالی کتاب نخووندم و باز شروع کردم. 
این اواخر ولی، یعنی از اول سال نود و دو به بعد، هر چند هفته یک بار، چند هفته با کتاب نع‌خوان شد‌ه‌ام. توی این دوران بدترین چیز و حرص‌دهنده‌ترین چیز، قفسه‌ی کتاب‌های هنوز خوانده نشده است. من دو عالم کتاب دارم، یک عالم از این دو عالم خوانده نشده‌ها هستند.
امروز داشتم به فروختن کتاب‌ها فکر می‌کردم. چه خوانده شده‌ها، چه غیره.
حس خوب و شیرین و سبکی بود، نه مثل بقیه‌ی *وداع‌ها که وقتی بهشون فکر می‌کنم، یه بغضی هم‌راه دارن. خیلی هم خوب و خوشحال بودم. خیلی راحت فکر می‌کردم اگه کتابی بخوام، بعدن، می‌خرم خب و بهتره از "شر" شون خلاص بشم.

* وداع، نه خداحافظیه، نه به درود. وداع، وداعه. با تمام غلظت عین انتهای کلمه.