من که مدیر نبودم. همه چیز چرخید، بعد از شش سال کار در یک شرکت، شدم مدیر واحدی که توش یه کارشناس نه چندان فعال بودم. بعد واحده بزرگ شد. الان پنج نفر هستن که میز من عمود به میزشونه. بابت کارهاشون میرم پایین و داد میزنن سرم، بابت کارهای پایین میشینم اینجا و به نق زدنهاشون گوش میدم.
من مدیر نیستم. اصلن آدم کار گروهی هم نیستم. باید خودم باشم و خودم. خودم باشم، هم خوبم، هم سریع. ولی این کار، برای من خیلی سنگین و سخت بود. اوایل حتی نمیتوونستم کارها رو تقسیم کنم. روم نمیشد. کارها، خیلی وقتها، سخیف و دون پایه میشدن، هستن. من روم نمیشد به کسی بگم انجامش بده. همه رو خودم. خودِ بُلد شدهام انجام میداد. آروم آروم کارها رو پخش کردم، اعتماد کردم، بابت اعتمادم فحش خوردم. گریه هم کردم. عذرخواهی هم.
حالا هنوز میدونم من این کاره نیستم. "کاریزما"ی لازم رو ندارم. زیادی تشکر میکنم. خیلی میگم لطف میکنی. و کنارش، به نظرم خوشم میآد که از در اتاقمون هر چند وقت یه بار صدای خنده میریزه بیرون. که بگو و بخند و هار هارمون به راهه. که به نام همدیگرو صدا میکنیم. جز این دو تا آقای محترم، که آقای م و ش هستند و خانوم خ هستم براشون.
اگه مدیر بودم برام صمیمته مهم نبود. مهم راندمان و نوآوری و الخ مهم بود. من اگه مدیر بودم... .
این روزا وِردِ زبونم شده این. "من اگه آدم بودم، مونده بودم کانادا" اونقدری که "پدر شمام دیگه عن قضیه رو درآوردین". البته این رو به کسی نمیگم. در حد نق خود"مان"ی باقی میمونه. ولی خوره افتاده تو مغزم که اگه آدم بودم و خوشی و راحتی و رفاه و غیره رو حق خودم میدونستم، مونده بودم توی اون خراب شده. نیستم و چیزی رو حق مسلم خودم نمیدونم و برگشتم. سه ساله که برگشتم، مونده بودم الان رفته بودم دنبال کارای پاسپورت لابد.
میدونم فکر اشتباهیه. خسته شدم. از همه چیز و همه کس. از آدمهای آویزون. از اینکه حتی یه سفر دو روزه هم جور نمیشه، بریم یه جا ساکت باشه. همهی کار کار کار رو میندازم گردن کانادا نموندن. انگار اونجا بیمارستان بوده و قراربوده بخوابیم فقط.
بس که این چند وقت هی چیدم و نشد هم خستهگی گلولهتر و درشتتره.چیزها و کسانی که روشون حساب کرده بودم دارن میریزن.
دیروز فهمیدم آقای ه که تابستون اجرای بهمان رو توی تالار وحدت (پّز نامستتر) داشتیم، داره از ایران میره. کلهی پدر خارج.
الان که از اون روزای پر استرس خرداد و تیر گذشته، عین پیرزنهای هنرمند سابق، هی میشینم فیلمهای دزدی این طرف اون طرف رو نگاه میکنم و آخی میگم به خودم. از بین تموم اون حالها و رفت و آمدها و صاف شدنها یه دونه صدا مونده تو گوشم. صدای زنگطوری که توی آنتراک پخش میشد که تماشاگران محترم، برگردن توی سالن. اون صداهه رو هر جا بشنوم، دلم میچرخه سمتش.
غروبی که فهمیدم دارن میرن آمریکا نق نق مغزم بلند شد که بابا جان! حالا دیگه کو تا یک نفر پیدا بشه بیاد منو آدم حساب کنه، ببره روی سِن تالار وحدت.
زنگ زدم به معاشر، منطق فعالش شروع کرد که حالا یکی دیگه پیدا میشه که فیلان. نمیفهمه یک نامدیرِ خسته اصن همچین منطقی حالیش نمیشه که.
وسط اجرای خیلی سنگین یکی از دختران کلاس، دیدم که به قول عموی مرحوم، آب از کنار دماغم راه افتاده، دستمال هم که نداشتم، هی دست کشیدم پاک شه. یاد فیلم نوستالژیا افتاده بودم. نمیدونم چرا. ربطی هم نداشت. مغزم آب داشت. آبِ یکی بیاد زندگی من رو به عهده بگیره.
1 comments:
سلام. امروز داشتم یک سری وسایل قدیمی رو مرتب میکردم که یه کاغذ پیدا کردم که روش نوشته بودم
chandganeh.blogspot.com
هیچ توضیحی توش ننوشته بودم پس اومدم سر زدم ببینم برا چی ادرست رو یاد داشت کردم ولی برام اشنا نبودی. حداقل اینکه مطالبت رو خوندم و جالب بودن اما نفهمیدم چرا فیلتر هستی.
در مورد مطلب کتاب نع خوان هم میخواستم بگم منم چند وقت پیش هوس کردم کتابامو بفروشم ولی یه تجربه دارم که وقتی یه دفه هوس میکنی یه کتابو بخونی و نداریش و باید بری بخریش حسرت خوندن تو لحظه یکم اذیتت میکنه
از تاریخ مطالب فهمیدم چندوقته کم مینویسی خسته نشو بازم بنویس.
راستی چرا وبلاگت هیچ پروفایلی چیزی نداره که بشه ازش یه چیزی به یاداورد؟
خداحافظ
Post a Comment