حالا حواست هست؟

این بار نگار سرش خیلی شلوغ بود بیچوره و کلی کار داشت و من عملن دو هفته برای خودم بودم. جز سه روزی اون وسط که رفتم مونترال، بقیه‌اش خودم بودم. بدون معاشرت فارسی.
فرصتی بود که خیلی وقت بود فکر می‌کردم لازم دارم. چقدر مدام به خودم می‌گفتم من باید "پن دقیقه واسه خودم باشم" بس که دورم شلوغ بود. توی شرکت و خونه و خیابون و همه جا. چقدر حرف بود و صدا. این دو هفته ولی خودم بودم وخودم. بیرون که می‌رفتم مگر به ضرورت حرف نمی‌زدم. اگر هم حرف می‌زدم به زبان دیگه‌ایی بود جز فارسی که در نتیجه داستان کلن فرق می‌کرد. می‌رفتم توی خیابون بلند بلند آواز می‌خووندم، می‌رفتم توی پارک، می‌نشستم روی نیمکت و تمرین سولفژ می‌کردم. با صدای بلند. آنطور که معلم دوست داره. هزار تا پن دقیقه واسه خودم بودم، و دیدم که خبری نیست. واقعنش اینه که خیلی از دردهای سر و فکرها مال جمعه. وقتی خودم باشم، کاری ندارم به جزییاتی بسیار مسخره و الکی. بیمار طور و وابسته به زبان و مکان برای خودم دغدغه درست می‌کنم. نه اینکه کسی کاری داشته باشه ها! خودم، مرض از خودمه. باز برام ثابت شد که چقدر همه چیز توی مغز خودم جریان داره، چقدر منفک هستم از محیط و اطراف‌م. فکر می‌کردم که محیطه، ولی خودم بودم. خود خرم.
بیماری توضیح دادن گرفتم انگار. توی این چند وقت اخیر، بگیریم دو سال اخیر. مدام دارم همه چیز رو توضیح می‌دم. انگار پیش پیش جلوی سو تفاهمی که هیچ وقت هم ایجاد نخواهد شد رو، بخوام بگیرم. توضیح می‌دم که کسی ناراحت نشه یه وقت. 
کاش یادم بمونه که "شنادو بکن" بعد اگه کسی ناراحت شد، یه کاری می‌کنیم دیگه، یه چیزی می‌شه.
کااااااااااش یادم نره. 
پن، کمی تا قسمتی مرتبط: با دوستم رفته بودیم توی کفش فروشی، یه کفشی رو برداشتم، گفتم خوبه؟ گفت آره! از اون کفشاییه که روش نوشته مانی. کفشو برداشتم، همه جاشو نگا کردم، گفتم ننوشته که، کو؟ زل زد که خنگه! یعنی مدل توئه. از اوناییه که تو انتخاب می‌کنی. دست به کمر و لب خندون نگاش کردم که خاک عالم! چه خنگی شدم، اصلن نفهمیدم چی می‌گی.
خیلی خارجی‌طور، مستقیم و رک و راست باید حرف بزنم، بشنوم.

0 comments: