سالهاست که مسافر خط اتوبوس میدان پیروزان-میدان ولیعصر ،و برعکس، هستم. از دبیرستان تا حالا. تو این مدت با مسافرهای زیادی همسفر (هه، همسفر مثلن) بودم. مادری که دختر و پسر دوقلوش رو صبحها ایستگاه بعد از آ.اس.پ سوار میکرد و فرهنگ پیاده میشدن، و همیشه مادرگربهطور مراقبشون بود و حالا که دختر رو صبحها میبینم که داره میره سر کار. (هر وقت دختر رو میبینم، یه جریانی توی تنم حرکت میکنه. شاید بهش بگن زندگی، لذت، کیف، خوشی، هیجان... همهی اینها با هم اصلن.) یا مادری که دخترش رو بغل میکرد و میبرد مهدکودک صبحها و دو راهی پیاده میشدن و الان که دختر یه مقعنه سرشه و مادرش براش جدا کارت میزنه. تا اون یکی مادر که پسر عقب از آدمهای هم سن و سالش رو سوار میکرد و مادری که دختر جدای از دنیاش رو میکشید توی اتوبوس و پدری که با پسرش سه تا ایستگاه سوار بودند و یه وقتا پسرش رو میسپرد دست که میشینی بغل خاله؟
گاهی این آدمها بیش از حد برای من تبدیل به موجوداتی آشنا میشدن. همین چند روز پیش یکیشون رو توی بام تهران دیدم و هی فکر کردم کجا دیدم اینو. آشناست چقدر و بعد یادم اومد که هان! همایستگاهی بودیم یه مدتی با هم.
(از این ماجرا میگذریم که همه عوض شدند و من هستم، چه کاریه اصلن. من خود الکس فرگوسن استم)
چند هفتهایی هست که توی ایستگاهی که سوار میشم، دختری آیفون به دست منتظر میشینه که صدای آهنگی که گوش میده خیلی بلنده. خیلی خیلی بلنده. صدا برای من آزاردهنده است. ازش فاصله میگیرم، میرم توی آفتاب منتظر میمونم که دور باشم ازش. میرم تکیه میکنم به اون یکی نردهها که ضربههای یکنواخت رو نشنوم. و هر بار که میدیدمش فکر میکردم چرا ما مردم سرمون به کار هم گرم، هیچ کدوم صدامون در نمیآد که خانوم ما دلمون نمیخواد اینی که تو گوش میدی رو گوش بدیم؟ یعنی اون خانوم چادری که هر روز داره از روی کتاب دعایی، دعا میخوونه دلش نمیخواد روی خدای خودش متمرکز باشه؟ یعنی این صدا فقط من رو اذیت میکنه؟
امروز مجبور شدم توی اتوبوس بشینم جلوش. نمیشد که نگاهش نکنم. آرایش کاملی داشت. (این جمله نفرتانگیز "من توی عروسی هم انقدر آرایش نمیکنم") ولی من اگه انسانی سفیدپوش در میان آدمهای دیگه هم بشم، انقدر آرایش نمیکنم. کرم پودر به میزان لازم (اونقدر که جا به جای صورتش گوله بشه ) سایهی اکلیلی سرمهایی، ریمل گوله شده روی مژهها به میزان لازم و رژ لب براق سرخابی (این آخری رو گاهی با هم شریک هستیم) بعله، نمیشد بهش نگاه نکنم. کتاب رو باز کردم که ببینم حرف حساب جدید کاتب چیه، که دیدم صدای یکنواخت نمیذاره. خیره شدم. خیال خودم رو راحت کردم و خیره شدم. راننده که گاز میداد صورتش و لبهاش جمع میشدن. به حرفها یا صدایی که میشنید عکس العمل نشون میداد، با تمام اجزای صورت. هر چند وقت یکبار گردن میکشید، عصبیطور. اتوبوس که ترمز کرد، دستش رو گرفت به صندلی، نگاهم افتاد به ناخنهاش که کمی بیشتر از حدی که میشد خورده شده بودن.
یعنی مردم بیشتر از من میبینن.
0 comments:
Post a Comment