خودم رو آدم کتابخوانی میدونم. بهش افتخار نمیکنم، ولی ازش لذت میبرم. زیاد. ولیکن این طور نیست و نبوده که همیشه و با یک نرخ ثابتی کتاب بخوونم. دورههایی بوده حتی که چند سالی کتاب نخووندم و باز شروع کردم.
این اواخر ولی، یعنی از اول سال نود و دو به بعد، هر چند هفته یک بار، چند هفته با کتاب نعخوان شدهام. توی این دوران بدترین چیز و حرصدهندهترین چیز، قفسهی کتابهای هنوز خوانده نشده است. من دو عالم کتاب دارم، یک عالم از این دو عالم خوانده نشدهها هستند.
امروز داشتم به فروختن کتابها فکر میکردم. چه خوانده شدهها، چه غیره.
حس خوب و شیرین و سبکی بود، نه مثل بقیهی *وداعها که وقتی بهشون فکر میکنم، یه بغضی همراه دارن. خیلی هم خوب و خوشحال بودم. خیلی راحت فکر میکردم اگه کتابی بخوام، بعدن، میخرم خب و بهتره از "شر" شون خلاص بشم.
* وداع، نه خداحافظیه، نه به درود. وداع، وداعه. با تمام غلظت عین انتهای کلمه.
0 comments:
Post a Comment