روی دسک تاپ شرکت چند تا عکس از ترکیبهای مختلف رنگی برای لاک ناخن سیو کردم. امروز هم سرچ کردم، نقوش اسلیمی ایرانی. بعد سعی کردم با قلم سامسونگ تبلت شرکت بکشمشون. که یه کاری، هر کاری غیر از اینی که هست بکنم.
توی خونه که نشستم یه وقتا، ساکت و آروم و خنک، خیره به اشیا فکر میکنم هر آنچه داری و کردی رو از این شرکت، و حالا کار خودت در این شرکت، داری. پس نق نزن انقدر.
ولی میزنم. مدام مغزم داره نق میزنه.
سه سال پیش زندک، پرسیده بود تو همینطور که بیرونت آرومه، توی ذهنت هم آرومه؟ گفته بودم آره و بعد حواسم جمع شده بود که اوه اوه، کی گفته. این جدل مدام پس از کجا میآد؟
چیزی، به بزرگی یک کودک، یا یک پت، یا هر چیزی به جز کار کردنی که حالا شده 12 ساله جاش توی زندگی 39 سالهم خالیه.
چند وقت پیش، در راه چارسو، داشتم به معاشر میگفتم، برم آلمانی بخوونم؟ یا بشینم برای کنکور بخوونم؟ سینما؟ یا چلو؟ به کسر چ؟
گفت یعنی هر کاری میخوای بکنی جز ترجمه ها!
(وی معتقد است من باید کم کم شروع کنم به ترجمه کردن، که آروم آروم رشته و کارم رو رها کنم، و برم سمت ترجمه)
ولی اصلن موضوع اینها نیست. موضوع خالی بودن زندگی زنی در آستانهی چهل سالگیست. بحران میانسالی و مای اس.
چند وقت پیش تولدم بود. تولد 39 سالگی. از چند روز قبلش شروع کردم به اینکه چقدر این تولد مهمه. چون آخرین باریه که سی و فیلان سالمه. و لاب لاب. بیخودی توی مغزم مهم شد. و یکی از بدترین روزهای جهان رقم خورد. با غم و خستگی و طلبکاری و فراموشی آدمهای اطراف. در حالیکه که واقعن مهم نبود. ذرهایی حتی. خودم کردم ولی.
انقدر مهمش کردم که وقتی داشتم پیش مشاورم ازش حرف میزدم، اشکم دراومد. بعد از جلسه، فقط این تو مغزم بود که زن 39 ساله، آدم سر تولدش گریه میکنه آخه؟ خاک بر سرت.
یادم رفت به مشاور بگم (که اصلن سر همین خشم و عصبانی شدنهای یکهویی شروع کردم این جلسات رو) روز قبل از تولدم، سر رانندگی، اونقدر از دست راننده پیر با زن چادری نشسته کنارش عصبانی شده بودم که پام، پای چپ کلاچ بگیرم، میلرزید، مدام. درست مثل روز امتحان گواهینامه. بار اول. کجا؟ از جم تا سر قائم مقام، خروجی کریم خان. جایی که باید از همهی جهانیان راه بگیری، میلرزید پام. مثل بید. نه میشد وایسم که من نمیتوونم رانندگی کنم، نه میشد بزنم کنار. گذشت.
به معاشر گفتم باید شاپور خان رو رد کنم بره. رانندگی تو این شهر کار من نیست. باید اکتفا کنم به این تاکسیهای اینترنتی و مزخرفاتشون. گفت تو هم اندازه همه مردم این شهر حق داری که رانندگی کنی. ولی باید عادت کنی انقدر عصبانی نشی.
هه.
موعود تمدید اجاره نزدیکه. دنبال وکیل مهاجرت هم هست. یکی که اون بند 19 رو پر کنه. بگه ایران دیگه جای زندگی کردن نیست، برای من.
بیدل دهلوی، برم. فقط برای اینکه چهل سالگی رو پر کنم.
"بذار برم مرتضی، چن سال دیگه چل سالم میشه، دستام خالیه، هیچی ندارم از خودم.
تو نمیتوونی مینا. دق میکنی اون ور. بیکس میشی. بیکسی بد دردیه."
0 comments:
Post a Comment