خاطره‌ی تابستانی که گذشت به شنبه‌ها و دوشنبه‌ها تقسیم شده. شنبه‌ها که شاپور خان رو برمی‌داشتم می‌رفتم شرکت. و کار که تمام می‌شد شاپور خان من رو برمی‌داشت می‌برد کافه بیت بیسترو توی لارستان و زمان مانده تا کلاس قطعه‌ی آوازی مورد نظر رو تمرین می‌کردم تا بشه ۶.۳۰ و بلند می‌شدم می‌رفتم صدامو می‌نداختم سرم و بعد می‌رفتم سراغ شاپور می‌رفتیم سمت خانه‌مان از مسیر بسیار دور و خلوت و از دم کافهایی رد می‌شدیم هر بار که یادم بمونه یه روز برم بالاخره و هنوز نشده که برم. موسیقی شاپور اغلب جزی است که هیچ کس حوصله‌ی شنیدنش رو نداره جز خودم.
دوشنبه‌ها هم بدو بدو می‌رفتم خانه‌مان و حالا یا ورزش می‌کردم یا ناهار روز بعد و صبر می‌کردم تا ۷. بعد شاپور خان رو برمی‌داشتم می‌بردم سر جم سراغ مشاور و می‌نشستم حرف می‌زدم از گره و دایره‌ایی که گرفتارش شده‌م از هر جهت. بعد باز بعد از نیم ساعت گران شاپور رو برمی‌داشتم می‌رفتیم از همان مسیر شنبه‌ها سمت خانه‌مان و باز جز بود و آن کافه که یه روز برم و غیره. دوشنبه‌ها اغلب دوست داشتم بعد از مشاور کار دیگه‌ایی بکنم. با دوستی حرف بزنم. ‍<بریم بیرون> و هر چیزی جز اینکه برم سراغ خانه‌ی خالی با تک چراغی که اغلب روشن می‌ذاشتم که بر که می‌گردم خانه خاموش نباشه. بیخود البته.
حالا که خانه‌مان جا به جا شده و شاپور حیاط نشین هنوز روند شنبه دوشنبه‌هاش دستم نیومده. شنبه که نشسته بودم توی کافه و از شیشه‌ش بیرون رو نگاه می‌کردم یک‌هو دیدم چه مسخره که این تابستان و رفت و آمدش و گرما و شاپور و ترافیک‌ش شدند خاطره. و می‌شه محو و از پشت غبار نگاه‌شون کرد.

0 comments: