دل من همي داد گفتي گوايي
که باشد مرا روزي از تو جدايي
1
بلي هر چه خواهد رسيدن به مردم
بر آن دل دهد هر زماني گوايي
2
2
من اين روز را داشتم چشم وزين غم
نبودهست با روز من روشنايي
3
نبودهست با روز من روشنايي
3
جدايي گمان برده بودم وليکن
نه چندانکه يکسو نهي آشنايي
4
به جرم چه راندي مرا از در خود
نه چندانکه يکسو نهي آشنايي
4
به جرم چه راندي مرا از در خود
گناهم نبودهست جز بيگنايي
5
5
بدين زودي از من چرا سير گشتي
نگارا بدين زودسيري چرايي
6
نگارا بدين زودسيري چرايي
6
که دانست کز تو مرا ديد بايد
به چندان وفا اينهمه بيوفايي
7
به چندان وفا اينهمه بيوفايي
7
سپردم به تو دل، ندانسته بودم
بدين گونه مايل به جور و جفايي
8
بدين گونه مايل به جور و جفايي
8
دريغا دريغا که آگه نبودم
که تو بيوفا در جفا تا کجايي
9
که تو بيوفا در جفا تا کجايي
9
همه دشمني از تو ديدم وليکن
نگويم که تو دوستي را نشايي
10
نگويم که تو دوستي را نشايي
10
نگارا من از آزمايش به آيم
مرا باش، تا بيش ازين آزمايي
11
مرا باش، تا بيش ازين آزمايي
11
مرا خوار داري و بيقدر خواهي
نگر تا بدين خو که هستي نپايي
12
نگر تا بدين خو که هستي نپايي
12
ز قدر من آنگاه آگاه گردي
که با من به درگاه صاحب درآيي
13
که با من به درگاه صاحب درآيي
13
وزير ملک صاحب سيد احمد
که دولت بدو داد فرمانروايي
14
که دولت بدو داد فرمانروايي
14
زمين و هوا خوان بدين معني او را
که حلمش زمينيست طبعش هوايي
15
که حلمش زمينيست طبعش هوايي
15
دلش را پرست، ار خرد را پرستي
کفش را ستاي، ار سخا را ستايي
16
ز بهر نواي کسان چيز بخشد
کفش را ستاي، ار سخا را ستايي
16
ز بهر نواي کسان چيز بخشد
نترسد ز کم چيزي و بينوايي
17
17
ز گيتي به دو چيز بس کرد و آن دو
چه چيزست: نيکي و نيکو عطايي
18
چه چيزست: نيکي و نيکو عطايي
18
ايا مصطفي سيرت و مرتضي دل
که همنام و همکنيت مصطفايي
که همنام و همکنيت مصطفايي
19
دل مهتران سوي دنيا گرايد
تو دايم سوي نام نيکو گرايي
20
تو دايم سوي نام نيکو گرايي
20
ز بسيار نيکي که کردي به نيکي
ز خلق جهان روز و شب در دعايي
21
ز خلق جهان روز و شب در دعايي
21
ترا ديدهام قادر و پارسا بس
شگفتست با قادري پارسايي
22
شگفتست با قادري پارسايي
22
به ديدار و صورت چو مايي وليکن
به کردار و گفتار نز جنس مايي
23
به کردار و گفتار نز جنس مايي
23
به کردار نيکو روانها فزايي
به گفتار فرخنده دلها ربايي
24
به گفتار فرخنده دلها ربايي
24
دهنده ترا همتي داد عالي
که همواره زان همت اندر بلايي
25
که همواره زان همت اندر بلايي
25
بلاييست اين همت و درشگفتم
که چون اين بلا را تحمل نمايي
26
که چون اين بلا را تحمل نمايي
26
به روزي ترا ديدهام صد مظالم
از آن هر يکي شغل يک پادشايي
27
از آن هر يکي شغل يک پادشايي
27
جوابي دهي، شور شهري نشاني
حديثي کني، کار خلقي گشايي
28
به روي و ريا کارکردن نداني
حديثي کني، کار خلقي گشايي
28
به روي و ريا کارکردن نداني
ازيرا که نه مرد روي و ريايي
29
ز تو داد نا يافته کس ندانم
29
ز تو داد نا يافته کس ندانم
ز سلطاني و شهري و روستايي
30
30
هزار آفرين باد بر تو ز ايزد
که تو درخور آفرين و ثنايي
31
که تو درخور آفرين و ثنايي
31
بسا رنج و سختي که بر دل نهادي
از اين تازهرويي، وزين خوش لقايي
32
از اين تازهرويي، وزين خوش لقايي
32
درين رسم و آيين و مذهب که داري
نگويد ترا کس که تو بر خطايي
33
نگويد ترا کس که تو بر خطايي
33
چه نيکو خصالي چه نيکو فعالي
چه پاکيزه طبعي چه پاکيزه رايي
34
چه پاکيزه طبعي چه پاکيزه رايي
34
ترا بد که خواهد، ترا بد که گويد
که هرگز مباد از بد او را رهايي
35
که هرگز مباد از بد او را رهايي
35
اگر ابلهي ژاژ خايد مر او را
پشيمان کند خسرو از ژاژخايي
36
پشيمان کند خسرو از ژاژخايي
36
خلاف تو بر دشمنان نيست فرخ
ازيرا که تو برکشيدهي خدايي
37
ازيرا که تو برکشيدهي خدايي
37
همي تا بود در سراي بزرگان
چو سيمين بتان لعبتان سرايي
38
چو سيمين بتان لعبتان سرايي
38
کند چشمشان از شبه مهره بازي
کند زلفشان بر سمن مشکسايي
39
کند زلفشان بر سمن مشکسايي
39
به تو تازه باد اينجهان کاين جهان را
چو مر چشم را روشنايي ببايي
40
چو مر چشم را روشنايي ببايي
40
بجز مر ترا هيچ کس را مبادا
ز بعد ملک بر جهان کدخدايي
41
ز بعد ملک بر جهان کدخدايي
41
چنان چون تو يکتا دلي مهر او را
دلش بر تو هرگز مبادا دوتايي
42
دلش بر تو هرگز مبادا دوتايي
42
بپايد وي اندر جهان شاد و خرم
تو در سايهي رافت او بپايي
43
تو در سايهي رافت او بپايي
43
به صد مهرگان دگر شاد کن دل
که تو شادي و فرخي را سزايي
44
که تو شادي و فرخي را سزايي
44
به هر جشن نو فرخي مادح تو
کند بر تو و شاه مدحتسرايي
کند بر تو و شاه مدحتسرايي
0 comments:
Post a Comment