نمیدونم چطور به خودم اجازه دادم که این اتفاق بیفته.نمی دونستم که آدما تا کجا می توونن پیش برن. فکر نمیکردم ترک عادتهایی اینچنین کوچیک می توونه روی من تاثیری این چنین شرف داشته باشه. خیلی وقت بود کتاب نخووده بودم. توی این دو هفته 3 تا خووندم.(کدوم "اینچنین " درسته؟؟؟؟) انگار یادم رفته بود کی هستم و چکارم و کجای دنیا وایسادم. حالا داره یادم میاد. چقدر دنیای من متفاوته و من چقدر زود فراموشش کرده بودم. دیگه معده م درد نمیکنه... به همین زودی یادم رفت چه دردی داره... هاهاها
آقای محترم حواست باشه که اگه توام خیلی پیش بری و بخوای منو عوض کنی من نمیذارم. و یه روزی که انتظار شو نداری بهت می گم که" دیگه مزاحمتون نمیشم". ( الهی بمیرم که خبری از اینجا نداری و نمی توونی چیزی بگی ... اگه می دونستی حتما می گفتی " اینقد برای من میام، نمیام نکنا" ) نمی دونم کاره اشتباهی می کنم یا نه، که آدرس اینجا رو بهت نمی دم. اما این کاملا تقصیر خودته. وبلاگ قبلی رو که یادته ... بگذریم.
این یک متن شکرانه است. هرچند که یک مقدار زیادی قهرم...اما دسته شما درد نکنه...این بار ازتون کمک نخواستم اما خودتون کمک کردین... من که از کاره شما سر نیاوردم. مودب شدم.نه ؟؟؟


خووندن "دفترچه ممنوع" به نظرم برای همه آدما واجبه. انگار یه آینه بذارن جلوت و بهت آیندتو نشون بدن... خدا نکنه اینجوری بشم من... این دقیقا چیزیه که ازش می ترسم..روزی که هیچ چیزی برای خودت نداشته باشی

0 comments: