در فراسوی مرزهای تنت تو را دوست می دارم

آینه ها و شب پره های مشتاق را به من بده
روشنی شراب را
آسمان بلند و کمان گشاده ی پل را
پرنده ها و قوس و قزح را به من بده
و راه آخرین را
در پرده ای که می زنی مکرر کن


در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست دارم

در آن دوردست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
و در هر معنا قالب لفظ را فرو می گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایان سفر
تا به هجوم کرکس های نهانش وا نهد
در فراسوی عشق
تو را دوست می دارم
در فراسوی پرده و رنگ

در فراسوی پیکرهایمان
به من وعده دیداری بده

0 comments: