میگویم بدون عشق هم میشه
حرف میزنم فقط حرف
حرفهایی که خودم باورشون ندارم
فقط خودم میدونم که چند ساعت بعد با کسی قرار دارم
روبروش نشستم..میخنده می گه چه کلاسیم میذاری با این آبمیوه خوردنت
می خندم باهاش و مثلا دلخورم از اینکه آبمیوه خوردن منو مسخره میکنه...اما آخه اون از کجا میدونه که چی تو دل من می گذره؟
باز می خنده می گه: یه چیزی تو چشمات هست که می خوای به من بگی... خوشحال می شم میگم چی؟؟؟ میگه نمی دونم
نمی دونه واقعا منم نمی توونم بگم. خم میشه جلو میگه: زندگی پر از زیباییه، بگرد این زیباییها رو پیدا کن و ازشون لذت ببر. لبخند می زنم. تو چشاش نگا میکنم، و فکر می کنم یکی از زیباییهای دنیا جلوی چشمامه. کاش می تونستم بگم. چشماش سرشار از زندگین. کاش مینوتستم بگم. باز سکوت میکنم.
بار دیگه اگه بشه
وعده یه پارک جمشدیه رو ازش گرفتم. اونجا فضا شاید عشقولانه باشه و من بتوونم
کاش خودش می گفت
کاش می گفت دوسم داره منم خودمو روحمو آزاد می کردم
خدایا
منم
کمکم می کنی
0 comments:
Post a Comment