می خواستم پستی درباره نوشتن بنویسم اما یه چیزی توی دنیا سخت دل سردم کرده. نمی فهمم چرا اینقدر ترسهای آدم زود سراغش میان و اون چیزایی که دلخوشی می دونیشون دیر و شاید هرگز. خیلی اشکال داره اگه من جای کار کردن تو یه شرکت بزرگ آمریکایی یه مغازه کتاب فروشی باز کنم. امان از آدما که می خوان به جای آدم خوشبخت بشن، من خودم راهمو پیدا می کنم، ممنون
و استاد می خواند
مگر نسیم سحر بوی زلف یار من است
که راحت دل رنجور بی قرار من است
خدایاهرجه زودتر آدمای تنبل، بی حوصله، بی دقت، خنگ و خل و گیج رو دچار تحول نما و کمی بهشون راه راست رو نشون بده
خداحافظ گری کوپر را دارم می خوونم. اصلا به خوبیه زندگی در پیش رو نیست، یه چیزی توی کتاب خرابه. مشکل اصلی فکر کنم توی چاپش باشه، جدا از ترجمه که خیلی دلچسب نیست. چند وقت قبل مجبور به گذروندن یه دوره نرم افزاری شدم مربوط به صفحه بندی . استاد در اون کلاس می گفت که فاصله بین حروف و خطوط بسته به نوع کتاب و ... متفاوته. در اون حد که یه کتاب چاپ شده در مورد قوانین این کار. یه راه ساده برای پیدا کردن مشکل چاپ اینه که شما موقعه خووندن کتاب، جمله رو گم کنین و دنبالش بگردین. مشکلی که خیلی پیش اومد تو این کتاب برام. ضمنا از لحنش راجع به زن بدم اومد خیلی. حالا تمووم نشده. شاید زود باشه برای قضاوت

0 comments: