چقدر عاشق بودم

اینو توی وبلگ قدیمی خودم پیدا کردم چه احمقی بودم و چقدررررررررررررررر عاشق
ديوانه...
خيلی محکم بغلش کرده بود...با خودش فکر کرد که با لا خره به چيزی که ميخواسته رسيده...صدای خنده هاشو که شنيد...چشماشو باز کرد و با خودش فکرد که انگار يک جو جه ر نگ شده زشت رو بغل کرده...کی رنگ موهاش اين رنگی شده بود؟قبلا چه رنگی بود؟يادش نميومد.آخه چی داشت اذيتش ميکرد؟مگه همينو نمی خواست...خيلی وقت بود که ميخواست...خيلی وقت...دوباره صدای خندشو شنيد...آها !چه خنده زشت و وحشتناکی داشت.اه.
يادش اومد اولين بار که سوار ماشينش شده بود...اونقدر تند نشسته بود که مقنعه اش گير کرده بود پشتش و همين باعث شده بود که يک دسته مو از زيرش بريزه بيرون ...مثل موهای اسب بود...سياه ...سياه ...نرم...نرم...خيلی زود موهاشو کرده بود تو...و حتی نگاه هم نکرده بود...يک مدت گذشت...يک بار بهش چيزی گفت و دختر هم برگشت اول متعجب بهش نگاه کرد ....بعد يک لبخند ساده...خيلی ساده همه صورتشو روشن کرد....و زود خندشو دزديد ازش.(با خودشو فکر يک روز همه خندت ماله من ميشه ميبينی...)(اه!کاش خفه ميشد چقدر ميخنده...لعنتی)
يک روز خيلی وقت بعد ...بهش گفت که،بابا تو چرا اينقدر بی رنگ و رويی...دخترا رو نگاه کن.ياد بگير خانومی...بابا موی سياه و ابروی اينجوری ماله دوران قاجار خانومی...يکيم برو آرييشگاه...نگاه کن ...بيبين قد ما چقدر با هم اختلاف داره...يک کفش پاشنه بلد بگير...بابا جان!منم دل دارما...بذار اين موهارو بيرون يکم مام ببينيمش...آها خوب شد..يکم بيشتر..همينه...بيبن عزيز من! يکم بخند...نه بابا،خنده اين که لبخنده...ميشه يک کوچولو سرتو بگيری بالا ميخوام ببينم رنگ اون چشمارو آخه...سرشو که اورد بالا ديد که چشماش شبه..نميدو نست چرا اون وسط ياده اين جمله مامانش افتاده بود که،ببين اين مشکی خوبه...هر چقدر هم که بشوری....بور نميشه...ميدونست که مشکی چشمای اون هيچ وقت بور نميشه...حتی اگه بارها ...مثل الان با اشک ميشستش...
باز صدای خندش اومد.کاش خفه ميشدی...يادش اومد که وقتی داشت ميآمد تو هم صدای پاشنه کفشش رو دوست نداشت...يک لحظه سرشو برد عقب...چشماش آبی بودن اما مات و بی حس...نه يک غمی توش بود..موهاش...اين رنگو يشناخت...صورتش اما ....شايد قرمز بود...ديد که حتی با وجود پاشنه هم هنوز اختلاف قد دارن...دستشو انداخت دوره گردنش باز خنديد
...کمی از زمين بلندش کرد بازم صدای خندشو ميشنيد...
از خنديد...کمی از زمين بلندش کرد بازم صدای خندشو ميشنيد...کاش خفه ميشدی...فشاره حلقه ديتشو دور گردنش زياد تر کرد.اه!بازم که ميخنديد...بيشتر...بيشتر...ديگه نميخنديد...حالا صدای خر خر می شنيد...باز اين بهتره...داشت زير دستاش ميلرزيد...چند بارم...لگد زده بود به پاهاش...اما ديگه تکون نمی خورد...ولش کرد...با سر و از پشت افتاد زمين...نگاش کرد...چشماش متعجب بودن...رفت جلو با پاش بهش ضربه زد...راه فتاد..با خودش فکر کرد ..من کی عاشق اين بودم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

0 comments: