دلم میخواهد فقط به نوروز فکر کنم. به روزِ نو، روزیه نو. سالِ نو بهارِ نو. زمینِ نو. و شاید سرزمینِ نو. اما نمیذاره. خبرنگار مثلا برنامهٔ مثلا جنجالی هشت و نیم ازش میپرسه که شما عیدی میدین. اشتباه بزرگش رو مرتکب میشه و بعد میگه بله. میپرسه اول به کی؟ و چی؟ میگه خودمو به ملت ایران. نه نمیذاره. فقط باعث میشه من یه عیدی رو یادم بیاد. سالها پیش اون موقع که کِیف میکردیم نریم مدرسه و درسهامون رو از تلویزیون یاد بگیریم. من عروسکی رو پشت ویترینی دیده بودم. و دلم رفته بود و خواسته بودمش. و یادمه عیدی گرفتم این خواستنی رو. و بغلم بود و یادمه برای خرید میوه روز نشستنمون رفته بودیم میدون. غروب بود. داشتم در عقب پیکان فیروزهایی مون رو میبستم که یه دفعه بابا گفت بالا رو و آسمون رو دیدم که یه چیزی درخشان و سریع داشت آسمون رو طی میکرد. انگار کن تکهایی از خورشید. نابود گر. و بعد صدایی مهیب و ترس و سئوال همیشگی: کجا رو زد؟؟؟ این رو از عید یادم موونده*. سایر خاطراتم توی عید نیستن. فکر میکنم هر چقدر هم من اون روزها ترسیده باشم نفهمیدم که پدر مادرم چی کشیدن. حالا نه استاد! من یکی نیستم. دیگه دلم نمیخواد، اصلا دلم نمیخواد اون روزها برگردن. دلم نمیخواد خاطرات فرزندان این دوره پر بشه از ترس. پناهگاه. نگران بودن برای همه و همه. فهمیدن معنای مرگ. استاد! ولمون کن. میشه لطفا؟؟؟ میدونی قبل از انرژی هستهایی که حق مسلم ماست، زندگی حق مسلم ماست، خیال راحت حق مسلم ماست، شادی حق مسلم ماست، روز نو، نوروز، حق مسلم ماست. بهار حق مسلم ماست. بوی درختای جوون و سبز حق مسلم ماست، صدای پرندههای مست حق مسلم ماست، نه دود و باروت و خون و ترس، ترس، ترس. چشمامو میبندم و یادم میره اتفاقی رو که افتاده و از صمیم قلبم برای همه کسانی که دوستشون دارم، دوستم دارن، ازشون بدم میاد،ازمن بدشون میاد،میشناسمشون،نمیشناسمشون آرزوی سال سبز و خوش میکنم
و جرأ ت میکنم بگم: نوروز مبارک
* میدونم که ما بچههای تهران چیزی از ترسِ جنگ نمیدونیم
و جرأ ت میکنم بگم: نوروز مبارک
* میدونم که ما بچههای تهران چیزی از ترسِ جنگ نمیدونیم
1 comments:
سال نوی شما هم مبارک رفیق جان.
Post a Comment