به نظر شما یک نویسنده میاد با خودش میگه، خب حالا من یک داستان بنویسم در قالب ایکس. یا اینکه نه، نویسنده مینویسه بعد منتقدین و سایرین نوشتهاش رو میکنن در قالب ایکس
من حس میکنم که نویسنده یا شاعر وقتی مینویسن اصلا به چیزها فکر نمیکنن که حالا مثلا نوشتهایی که نوشتم در کدام قالب تعریف شده میگنجه. و اینکه حالا که در این قالب جای گرفت آیا تمام اصول و قواعد این قالب در موردش صدق میکنه یا نه. فکر میکنم اگه نویسندهایی این کار رو بکنه، نوشتهاش اصلا اون تاثیری رو که باید بذاره روی خوانندهاش نمیتونه بذاره. افکار آدما پراکندهتر و متنوع تر از اونیی که بشه چهار چوبی رو براش تصور کرد
فکر میکنم وقتی نویسندهٔ بزرگ و مشهوری میاد داستانی رو مینویسه، بعد بقیه میخونن و شاید میفهمن که خودشون نمیتونن به اون شکل بنویسن. میان میگن، خب حالا این قالب این شکل نوشتن و بعد سعی میکنن که برن در اون قالب و اثری مشابه رو خلق کنن. چیزی که محاله
مثلا فکر میکنین حافظ وقتی داشت میگفت
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
اینطور فکر میکرد
زان یار دلنوازم، مفعولُ فاعلاتُن، شکریست با شکایت، مفعولُ فاعلاتُن
مطمئن نیستم وزن رو درست نوشته باشم. شنیدم اینو. اما ندیدم چطور مینویسن
بعید میدونم. بعید میدونم که اگه اینجوری فکر میکرد میتوونست بشه حافظ. این ماییم که نفهمیدیم حافظ چطور شد حافظ و بعد اومدیم بسته بندیش کردیم در این اوزان
اگه نویسندهایی بخواد بشه نویسنده (منظورم داستانِ، نه نوشتههای علمی و تحقیقاتی) باید همه چیز رو بسپره دست دلش. نویسندهٔ عقلی خیلی جالب نمینویسه
هوووووم، زنده باد تیم برتون
من حس میکنم که نویسنده یا شاعر وقتی مینویسن اصلا به چیزها فکر نمیکنن که حالا مثلا نوشتهایی که نوشتم در کدام قالب تعریف شده میگنجه. و اینکه حالا که در این قالب جای گرفت آیا تمام اصول و قواعد این قالب در موردش صدق میکنه یا نه. فکر میکنم اگه نویسندهایی این کار رو بکنه، نوشتهاش اصلا اون تاثیری رو که باید بذاره روی خوانندهاش نمیتونه بذاره. افکار آدما پراکندهتر و متنوع تر از اونیی که بشه چهار چوبی رو براش تصور کرد
فکر میکنم وقتی نویسندهٔ بزرگ و مشهوری میاد داستانی رو مینویسه، بعد بقیه میخونن و شاید میفهمن که خودشون نمیتونن به اون شکل بنویسن. میان میگن، خب حالا این قالب این شکل نوشتن و بعد سعی میکنن که برن در اون قالب و اثری مشابه رو خلق کنن. چیزی که محاله
مثلا فکر میکنین حافظ وقتی داشت میگفت
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
اینطور فکر میکرد
زان یار دلنوازم، مفعولُ فاعلاتُن، شکریست با شکایت، مفعولُ فاعلاتُن
مطمئن نیستم وزن رو درست نوشته باشم. شنیدم اینو. اما ندیدم چطور مینویسن
بعید میدونم. بعید میدونم که اگه اینجوری فکر میکرد میتوونست بشه حافظ. این ماییم که نفهمیدیم حافظ چطور شد حافظ و بعد اومدیم بسته بندیش کردیم در این اوزان
اگه نویسندهایی بخواد بشه نویسنده (منظورم داستانِ، نه نوشتههای علمی و تحقیقاتی) باید همه چیز رو بسپره دست دلش. نویسندهٔ عقلی خیلی جالب نمینویسه
هوووووم، زنده باد تیم برتون
They say when you meet the love of your life, time stops. And that's true. What they don't tell you... is that once time starts again it moves extra fast to catch up.
3 comments:
فکر کنم یکی از فاکتورهای ماندگار شدن ِ یک داستان اینه که نتونی موضوع رو از قالب جدا کنی، یعنی موضوع در غیر اون قالب قابل ِتعریف شدن نباشه. اگر اینجوری به قضیه نگاه کنی، قالب و موضوع با هم شکل میگیرند و تک تک آنالیز کردنش اشتباهه. این بود افاضاتِ من. راستی این سکانس ِ ماهی بزرگ رو وحشتناک دوست دارم. مرسی بابت بادآوری
اااام نمی دونم. اونوقت اینجوری میشه که آثار ماندگار قالب تعریف میکنن. و بقیه به خاطر همین ناماندگار می شن بابت اون سکانس هم قابلی نداشت
Post a Comment