من دور خودم، دور خودم نه. دور احساس خودم یه دیوار کشیده بودم. تو اومدی، گفتی می ذاری با آجرای این دیوار یکی دیگه درست کنم؟ من جواب ندادم. تو اولین آجرو برداشتی گفتی بعدی رو می دی بهم؟ من جواب ندادم. تو اومدی دونه دونه آجرا رو برداشتی و بردی برای دیوار خودت. وقتی آجرای من تموم شدن. اومدم بیرون و وایسادم به تماشای تو. بعد تو رفتی از همه جا آجر اوردی گذاشتی رو هم. من نگات میکردم. بعد که دیوار شد قدِ خودت، گفتی دیگه قدم نمیرسه. حالا تو میتوونی... ؟ من رفتم روی شوونههات و رفتم بالا. تو دونه دونه آجر مینداختی بالا. من میذاشتم رو هم. وقتی دیوار شد قدِ من، تو گفتی بیا پایین باهات کار دارم. من اما حالا از بالای دیوار خوشم اومده بود. تو فکر در و پنجره بودم وشاید میز و صندلی. تو میگفتی بیا پایین خب کارت دارم. من اما بالا بودم. تو گاهی انگار یادت میرفت که کارم داری باز آچر مینداختی بالا. من دیگه قدم نمیرسید برای همین دیگه دیورا بالا نمیرفت، پهن میشد
یه روز با خودت حتما فکر کردی که اگه من برم خودش خسته میشه و میاد پایین. من یه روز پایینو نگا کردم و دیدم تو نیستی، نیستی، نیستی
من هنوز این بالام. نه منتظر تو
یه روز با خودت حتما فکر کردی که اگه من برم خودش خسته میشه و میاد پایین. من یه روز پایینو نگا کردم و دیدم تو نیستی، نیستی، نیستی
من هنوز این بالام. نه منتظر تو
0 comments:
Post a Comment