حق نداریم موفق نشویم

پیش نوشت: هفتهٔ پیش بود. دلم یک کتاب آرام می‌خواست. شاید بهتر باشد بگویم یک کتاب زنانه. رفته بودم نشر چشمه. ایستادم جلوی قفسه‌ایی که کتاب‌های خانم زویا پیرزاد در آن بود اما هر چه صبر کردم این سه کتاب (سه کتاب و چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم و عادت می‌کنیم) نشدند چهارتا. این بود که یک قدم قفسه‌ایی برداشتم به سمت راست. در ردیف‌های بالاتر کتابی با جلدی زرد رنگ خودنمایی می‌کرد و چه خوب که نویسنده یک خانم بود. "سرخی من از تو" ی سپیده شاملو و درست کنارش پاگرد محمد حسن شهسواری. اولی که خب می‌دانستم آرامشی که دنبالش هستم را نمی‌تواند به من بدهد. به خاطر اثر قبلی، انگار گفته بودی لیلی. و دومی هم با پیش زمینهٔ ذهنی که داشتم می‌دانستم که اصلا. اما طرح روی جلده فوق العادهٔ آن یکی و تک بودن این یکی (در قفسهٔ کتاب فقط یک پاگرد موجود بود) باعث شد که هر دو را بگذارم توی زنبیل خرید.
دربارهٔ سرخی تو از من چیزی نمی‌توانم بنویسم. چرایش را هنوز نمی‌دانم. اما خب پاگرد چرا. البته به دلیل اینکه در وبلاگ‌ها و سایت‌ها زیاد خوانده‌ام درباره‌اش، بی شک نوشته‌ام بی تاثیر از این‌ها نخواهد بود. قبل از همه چیز باید بگویم، خسته نباشید آقای شهسواری! روح من را جلا دادید درست و حسابی!!!ا مدت‌ها بود (بعد از سورِ بز) کتابی نخوانده بودم که مجبور بشوم ببندم و قدم بزنم و نفهمم که آدم یعنی چه؟؟؟ که قدرت آدم تا کجاست


داستان پاگرد در یک خانه اتفاق می‌افتد، خانه‌ایی پناهندهٔ انسان‌هایی که در گیرِ درگیری‌های دانشگاه تهران شده‌اند. شخصیت اصلی داستان، دکتر مشفق، با بودن کنار این آدم‌ها به گذشتهٔ خود سفر می‌کند و در نهایت می‌فهمد که مدتی روی زمین زندگی نمی‌کرده و تحت تاثیر این آدم‌ها به زمین برمی‌گردد و می‌شود دکتری که بود
فصل اول کتاب را می‌شود مانند یک فیلم دید. حتی جای کات خوردن‌ها را نیز حس کرد
این، مکان نامناسب او بود
کات
و این، زمان نامناسب او بود
کات. و... . فصل‌ها راویان مختلف دارند. شخص سوم، دکتر مشفق و محمد طالب. و جز این و جز پس وپیش رفتن در زمان، داستان ساده پیش می‌رود و می‌تواند احساسات مختلفی را در خواننده بیدار کند
می‌شود خندید
هیچی، هر چی مش اکبر گفت" بابا اوس غلام! این روزها شلوغ است، حیدر را نفرست دنبال بربری" و یا راحت گریست در فصلی که دکتر کتک می‌خورد حسابی از مردمی که پزشک‌شان بوده. نه به خاطر بیژن مشفق، که بیشتر برای مردمی دوست داشتنی با این عقب‌ماندگی عجیب. و یا وقتی که سیاوش کشته می‌شود
آدم‌ها هیچ کدام مقدس و فقط خوب نیسنتد. همین دکتر مشفقی که شاگرد اول و فداکار و مبارز و مهربان و سرباز و دکتری دلسوز است، می‌تواند به راحتی گنجشک بکشد و سر از تنش جدا کند
سربازها در جنگ فحش هم می‌دهند
آنهایی، که کتک می‌زنند،(فاشیست‌ها) عاشق هم هستند
فقط معدن است که انگار بدترین است. (سیستم، نه آدم‌ها). برای ما اصلا مهم نیست به چی اعتراض می‌کنید. ... اقتدار چیز مهمی است. و... گفتند بگویم که، گفته بودم جنگ برای من تمام نمی‌شود
تمام آدم‌های داستان، جز مشفق، سایه‌اند انگار. و قرار نیست کاری بکنند جز تلنگر زدن به گذشتهٔ مشفق. در اول کتاب می‌خوانیم
بیژن درباره‌ی آدم‌های خوش شانس چیزهایی شنیده بود؛ کسانی که کاملا تصادفی یک شبه ره صد ساله می‌روند. شنیده بود ‌آن‌ها در یک زمان در مکانی مناسب قرار می‌گیرند. اما هیچ وقت به موقعیتی برعکس فکر نکرده بود... . و این با خواننده است که در پایان داستان تصمیم بگیرد که بازگشت یه حرفهٔ پزشکی مناسب است یا نامناسب برای مشفق. آخر... حق نداریم موفق نشویم
پس نوشت: نوشته‌های ایتالیک از متن کتاب هستند. این کتاب را بخوانید

1 comments:

Anonymous said...

hoom 1