این مرز پر گهر

خوشحال و شاد و خندان، از خوونه میام بیرون. با خودم حساب می‌کنم که تا فلان ساعت اونجام و بعد بر می‌گردم و میام اینجا می‌دم مدارک رو ترجمه کنن و یکی دو روزه حاضره دیگه و ... . می‌رسم به اداره‌ی خوب امور اداری دانشگاه مشت مشمشنگمون. می‌رم سراغ خانوم خیلی خوش اخلاق دبیرخانه‌ی امتحانات که هان ای بانوی گرامی (!!!!) حاضر است این نمرات ما آیا؟؟؟ بانوی گرامی، ما را هدایت می‌کند به سمت میز کارشناس‌مون اینا. می‌رم با یه لبخند گنده دم میزه خانوم کارشناس. در همین لحظه‌ست که خانوم کارشناس دیده می‌شود که گریان به سمت میزش حرکت می‌کند و کیفش را بر می‌دارد و می‌رود. من، چون می‌روی بی من نرو... . از خانوم کارشناس بغلی می‌پرسم که این خانوم بر نمی‌گردن سرِ کارشون؟ خانوم کارشناس بغلی، نخیر. دیگه فردا... .
تنها چند دقیقه زودتر... .
بابالنگ دراز یادتون میاد؟ یه روزی بود که جودی از صبح بد میاورد، ‌بند کفشش پاره می‌شد. دکمه لباسش کنده می‌شد. جوهر خشک کن یادش رفته بود و اینها. آخر جودی نوشته بود که به نظرم پشت سر گذاشتن این مشکلات کوچیک و اینکه بتونی بهشون لبخند بزنی و نذاری اذیتت کنن کار سختریه تا دست و پنجه نرم کردن با مشکلات بزرگ.
اینجا همه به فکر لبخند زدن ما هستن. خدا رو شکر.

1 comments:

محمّد رضا said...

اگه اصلاً خبري نيارن شادتر ميشيم