خیلی وقت بود که می‌خواستیم همدیگرو ببینیم و خب نمی‌شد. وقتی که دیدمش گفتم من دنبال یه دختری با چکمه می‌گشتم نه با کتونی صورتی اینجوری... . و می‌گه که هر وقت چکمه می‌پوشم مادرم می‌پرسه که... و می‌شینیم و حرف می‌زنیم و حرف می‌زنیم. و بهش می‌گم که با تصوری که من ازش داشتم خیلی فرق می‌کنه. واقعا فرق می‌کنه. و بعد که راه می‌افتیم، پیاده ... فکر می‌کنم دوستای خودم بودن نمیومدن و حتما باید سوار ماشین می‌شدن که خب دوره آخه... کلی راه. ولی اومدیم و تند هم راه رفتیم و من خوشحال که خوبه تند میاد و خودش هم می‌گه که خوبه تو هم تند میای و ... و بعد و... بعد در وبلاگش می‌خوونم که دارم می‌رم سفر و صبح می‌خوونم که بازداشت شده. و ... کاش بشه کاری کرد ... .

1 comments:

Anonymous said...

سلام.به نظر وبلاگ جالبی داری اما نمی دونم چرا من خیلی از پستها رو می خونم منظورتو متوجه نمی شم.مخصوصا این که تا حدودی معماگونه می نویسی و جواب معما رو اخرای پست می دی.البته این نظر منه و شاید اشتباه می کنم.منم چند وقتیه که افتادم به نوشتن و کاملا شخصی می نویسم.وبلاگ ساده ای هم دارم.اگر دوست داشتی با هم تبادل لینک بکنیم.
http://atlantise.blogsky.com/

مهدی