سوار اتوبوسم. روبروم زنی نشسته که خاکستری. مثل اکثر آدمها این شهر. با لبهای که گوشه ش خم شدن به پایین. از غم زیاد شاید. باز فرار می کنم. از این شهر. از واقعیت شاید. کتاب را باز می کنم و شروع می کنم به خواندن. بعد ناگهان، انگار بعد از اینهمه سال. اینهمه وقت که نمی دانم از کی شروع شد و با چی. داستانهای تن تن اول بودند یا دنیای ژول ورن. یک دفعه انگار می فهمم که دارم می خوانم. بعد از اینهمه وقت انگار چیزی آمد توی ذهنم که خواندن را، مفهوم خواندن را معنی کرد. می دانی؟ خواندن

0 comments: