آخی... بچه‌م



اگه یه روزی روزگاری بچه دار بشم، علاوه بر اینکه براش یه وبلاگ درست می‌کنم و از شاهکارهاش می‌نویسم، یه وبلاگ که پیش زمینه‌ش متناسب با جنسیتش رنگ داشته باشه. صورتی و آبی. والا به خدا. مردم چی می‌گن. نمی‌گن مادر بچه یه مهندس کامپیوتر، نکرده خاطرات بچه رو ثبت دیجیتالی بکنه. به هر حال به غیر از این،‌ یه جایی کتابایی که خوونده رو می‌نویسم براش. تا خودش عقلش برسه و ببینه اصلا دوست داره کتاب بخوونه یا اینکه چی.
چند وقتِ هر چی فکر می‌کنم یادم نمی‌آد بعد از حسنی نگو یه دسته گل چی خووندم اصولا.
فلش بک.
قصه‌های بچه‌گی من با نوار شروع شدن. جن پینه دوز. مری پاپینز. یه قسمت از تن تن. قسمت دوم شهر قصه. یه کاستی که توش شاملو پریاش رو می‌خووند. خاله سوسکه و بعد از اون یه سری کاست‌های بعد از انقلاب. کدوی قلقله زن و اینها.
ولی فکر کنم موازی با این‌ها یه کتابی بود، به اسم افسانه‌ها و ... . مادر خانواده دوست نداشت من اینو بخوونم. و من همیشه یواشکی می‌خووندم. زیر ملافه‌ی خواب‌های اجباری ظهرهای تابستون. این کتاب پر بود از ملک محمد و ملک محمود و پسرهایی که یک دل نه صد دل عاشق می‌شدن و هفت شهر رو پشت سر می‌ذاشتن و همیشه اولش راه اشتباه رو می‌رفتن و نمک روی زخمشون می‌پاشیدن که دیو رو بکشن و بعد هم هفت شبانه روز جشن عروسیشون طول می‌کشید.
ولی شاید اینهم نبود.
شاید اولین‌ها، سری کامل تن تن و میلو بود که دختر عمه‌ها داشتن. اونا قبل از انقلاب نوجوون بودن و سری کاملشون سرگرمی ما بود، توی مهمونی‌های جمعه‌ی خوونه‌ی اونا که تلویزیون نداشتن.
شاید هم اولین‌ها، اون سه جلد قصه‌های من و بابام بودن که خوونه‌ی خاله بزرگه می‌خووندیمشون. وقتی گیر می‌افتادن تو جزیره‌ِ چقدر دلم می‌سوخت. وقتی پولدار شده بودن چقدر خوشحال می‌شدم.
شاید هم اولین کتاب‌های کلفت زندگیِ من ماله شاهکارهای ژول ورن بود. می‌بردمون با خودش زیر دریا. اونهم هزار فرسنگ.
شاید هم بینوایان کوچک شده‌ی ویکتور هوگو بود.
بعد، بعد از این‌ها، هایدا (شایدم هایدی) بود که توی کوه‌های سویس زندگی می‌کرد.
بعد یک تحول عمیق، توی اول راهنمایی که من به جای هر درسی سینوهه می‌خووندم و ماست و شکر می‌خوردم. شاهد زنده هم دارم. بعد شد نوبت فهمیه رحیمی. پنجره، بازگشت به خوشبختی و ... .
بعد یک سال هیچی نبود.
تا سوم راهنمایی که مادر خانواده عیدی برام کونت دو مونت کریستو رو خرید.
بعد بابالنگ دراز و دشمن عزیز و سو و شون و ... .
هی فاصله می‌افتد بین خووندن‌ها.
تا این سه سال آخر که هیچ وقفه‌یی نداره و می‌خوونم و می‌خوونم و می‌خوونم. گاهی تندتر و گاهی کندتر. ولی هنوز نفهمیدم چرا صدای تخیل دیگران رو از صدای تخیل خودم دوست‌تر دارم.
حالا همه‌ی اینها برای اینه که اگه من یه روزی بچه‌دار شدم، شما یادم بیارین که چه قولی به خودم دادم. باید خوونده‌های بچه رو ثبت کنم.

0 comments: