امروز درست یک سالِ که من توی این شرکتِ کار میکنم. اگه بخوام بنویسم که جدای از کار چه چیزهایی دیگهیی رو یاد گرفتم. قطعا خیلی تکراری میشه و شعاری. توی این شرکتِ آدمهایی با فرهنگهای متفاوت کار میکنن. از یه دونه همکار سیاه سوختهی مو فرفری بگیر،ت ا خانومِ سفید بلوری که مدام میگه دختر جان. و هممیهنان آذری و اون آقا ریش بلندِ که سرشو بلند نمیکنه نگاه کنِ و وقتی میشینه کنارت که با هم کار کنین دست و صداش با هم میلرزن و اون دخترِ که اینجوریِ، خب: مگه نمیگی دوستِ برادرم بود؟ من: خب آره. اون: خب پس چطوری موهاش بلند بود؟ (لازم به ذکر نیست که من بگم منظورم دوست دختر برادرم بود و اینها براشون این کلمهی دوست دختر رسما معنی نشده است.) تا تا تا... شهر فرنگیِ برای خودش و این شهر فرنگ داره به من یادآور میشه که خیلی از چیزهایی که فکر میکردم، باورهام هستن، فقط فکرن و حرف. حالا آروم آروم، بعد از این یک سال، دارم یاد میگیرم که چه چیزهایی باورهام هستن، چه چیزهایی سر همون فکر موندن و بهتر بمونن و چه چیزهایی بهتره برسن به عرصهی عمل. و دیگه حالا میدونم که نمیخوام این کار بشه حرفهی دائمِ من. بزرگ که بشم، میشم یه کارهی دیگه. حتما.
0 comments:
Post a Comment