چندگانه - سی‌ام

یکم، شنیده بودم مهاجرت تولدی دوباره است. ولی باور نمی‌کردم تا این حد پیش بره. در واقع تا این حد عقب بره.
وقتی توی خیابون هستم، شروع می‌کنم به خووندن اسم مغازه‌ها. خیلی خوشحال. گاهی یهو می‌بینم که دارم بلند بلند می‌خوونم و حواس‌م جمع می‌شه که، درست شدی مثل بچه‌ها. وقتی تازه الفبا یاد گرفتن. هی می‌خوونی... .
مریض شدم. مریضی یک جور نیکویی دارد از پس من برمی‌آید. یک طوری که سال‌ها بود تجربه‌ش نکرده بودم. خاطره‌ی آخرین بار اینطور مریض شدن، مال سال‌های دبستانه. اون موقع که جمعه‌ها به زور با پدرخانواده می‌رفتیم کوه که احوال ریه‌ی من خوب بشه.
حالا این فیزیک ماجراست. روح ماجرا چیز دیگری‌ست.
دیروز دخترعموی خانواده اصرار کرد که بریم دکتر. من در حال گیج و منگ مریضی، مقاومت می‌کردم که حالا می‌خوای یه روز دیگه صبر کنیم. درست مثل بچه‌گی که فرمان صادر می‌شد، باید بریم دکتر. و من هی می‌گفتم نه حالا یه ساعت دیگه. ولی می‌دونستم آخرش مقاومت بی‌فایده‌ایی‌ست.
بعد که رفتیم دکتر، دخترعموی خانواده منو دم درمان‌گاه پیاده کرد، که کمتر توی سرما باشم، تا خودش ماشین رو پارک کنه. ازش پرسیدم بعد تو میای؟
باورم نمی‌شد. گیر دادم که بابا! یعنی چی. بزرگ شو. فرض کن اصلن دخترعموی خانواده نبود. رفته بودی شهری که بنی بشری رو نمی‌شناختی، چی کار می‌خواستی بکنی؟ (یادم نمی‌آد چند ساله که در ایران تنها می‌رم دکتر. یادم نمی‌آد آخرین بار کی بوده که منو برده باشن دکتر. هان! جز اون یک شبی که برادرخانواده بغل‌م کرد، گذاشت توی ماشین. که می‌شد شش سال پیش. شبی بود برای خودش.)
و کنارش خنده‌م گرفته بود، به خودم می‌گفتم به قران من نبودم که گفتم بعد تو میای، یه بچه بود. به جان خودم.
بعد ترسی که توی درمانگاه توی جونم بود هم، ترس آشنایی بود. درست مثل ترس توی مطب دکتر پرویز فرزین، توی میدون فرح‌بخش تهران. اون طوری که خیره می‌شدم به بقیه مریضا. اون طوری که می‌رفتیم توی مطب‌ش و من از چراغ روی سرش، و از چشم‌های درشت شده‌ی پشت عینک‌ش می‌ترسیدم.
نشسته بودیم، توی درمان‌گاه ناشناس، همون ترس برگشته بود. توی دل‌م می‌خندیدم که باورم نمی‌شه. اصلن نمی‌فهمم چی کار داری می‌کنی بابز جان. ترس از دکتر؟ واقعن؟ بعد که رفتیم توی اتاق دکتر، و آقای دکتر به غایت دل‌نشین بودن، شدم زنی که هستم. با همین سن و سال.


دوم، دارم آرشیو وبلاگ مریم مومنی رو می‌خوونم. توی فیس بوک برام پیغام گذاشته بود و من یاد وبلاگ‌ش افتادم و رفتم دیدم، من از اول وبلاگ‌ش رو نمی‌خووندم. حالا شروع کردم خووندن. خیلی نرم و آروم.
اون‌طوری که یک زمانی از ساعت‌های روزها می‌نوشته. از روزها و ماه‌ها و فصل‌ها. من رو متوجه این کرد، که چقدر حواس‌م به روز و رنگ‌ها و سایه‌ها و شب و دم غروب و ظهر و صبح و زمستون و پاییز و تابستون و بهار نیست. 
حالا، جدای از وقت کشی بی‌نظیر تاریخی، اینکه لحظه‌ها، بدون اینکه به ویژگی‌هاشون توجه کنم دارن می‌گذرن، خوب نیست.
اینجا حالا، سرمای زمستون داره. بی‌برفی که بشه بهش گفت برف. روزهای خشک. گاهی آسمون ابریه. دیشب سردتر بود. روی پنجره، رد آب یخ زده بود. به دخترعموی خانواده گفتم، نشده بشکنه پنجره‌ت تا حالا؟ گفت نه. 
لابد بس که خارجه. و گرنه قابلیت سرما برای شکاندن پنجره بالا بود.
پنجره دو جداره‌ی جدیه. برای همین اثری از صدای بارون، برف نیست.


سوم، نوسان قیمت دلار، خشم و حرص و نگرانی و غیره داره، ولی اشک نداره.
کاش دولت فیلان کانادا، می‌گفت جهت رفاه حال هم‌مرزیان ایرانی کانادایی خود، سایت بی بی سی فارسی را فیلتر می‌کنیم.


چهارم، ده یازده سال پیش چطور زندگی می‌کردیم؟ از خواب که بیدار می‌شدیم، اولین کارمون چی بود؟ من هنوز هم باور نمی‌کنم.

6 comments:

آیدا احدیانی said...

دکتر فرزین دکتر من هم بود. یعنی دکتر دم دستی خانواده بود. همیشه هم اصرار داشت با یک دستگاهی بهمون بخور بده.

چراغ می گذاشت روی سرش انگار که از معدن در اومده باشه

یاد مریضی های زمان دبستان بخیر. خیلی می چسبید. مدرسه نرفتن و رمان تام سایر خوندن

چندگانه said...

درمان‌ش برای من همیشه آمپول بود نامرد. ولی اون مدرسه نرفتن و کتاب خووندن واقعن یاد به‌خیری داره.

Sima said...

مهاجرت تولد دوباره است...اما تولدی است از روزی که نطفه بسته می شه...مرحله جنینی داره...تا نوزادی..من هنوز شخصا در مرحله نوزادی هستم ...!!!بعد از یک سال.سخته

مانا said...

دقیقا این حس از صفر شروع کردنه هست، من بهش می‌گم خالی شدن، خالی شدن از همه چی، از روابط، از توانایی‌ها، از همه چیزهایی که آدم قبلا بلد بود و یهویی دیگه نیست ...

Lmira said...

عرض تبریک دارم چندگانه جان. بنده بعد سه سال شجاعت به خرج دادم و رفتم دکتر، اونم دیگه چون از پس خوددرمانی برنمیومدم...‏

چندگانه said...

من تنها نبودم المیرا. اگه بودم شاید منم مثل تو رفتار می‌کردم.