آدم در فرودگاه باید مردم رو نگاه کنه. حیفه که
وقتش رو به خرید بگذرونه. خارج، غدهی خرید آدم رو راحت تحریک میکنه. جوابش رو هم
داره. با انواع قیمتها. مدلها. رنگها. اندازهها. همه رو راضی نگه میداره.
امیدوار میکنه.
ولی توی فرودگاه میتوونی آدم ببینی. نگاه کنی. داستان که نمیشه ساخت. خسته است آدم. پس همون، نگاه میکنی.
فرودگاه آتاتورک، استامبول.
رسیدیم، دم غروبه، رو به پارکینگ هواپیماها میشینم، که غروب و رنگ و نور خورشید رو ببینم.
دو مرد آسیایی هم هستن.
نه.
دو مرد خاورمیانهایی.
آسیا یعنی چین و ژاپن و امثال آن.
ما یعنی خاورمیانه.
نگاهم میکنن. یادم میآد، باید شلوار بپوشم. یادم نره. نمیشه اینطور با پیراهن و جورابی که یکم کوتاه هم هست، وارد فرودگاه امام بشم. فرودگاه کوچک امام.
یه مرد خاورمیانهایی دیگه کنارم میشینه. میخوابه. ساکش رو میذاره زیر سرش.
گوینده توی بلندگو میگه، ساکهاتون رو همینطوری نذارین برین، مامورین امنیتی برشون میدارن.
مرد خوابیده بلند میشه. ساک زیر سرش رو میذاره، میره. خبری از مامورین امنیتی نیست.
بلند میشم برم. خیلی نزدیک به ساکم. تیکه تیکه میشم. این خیلی زشته و حال به هم زنه.
دروغ گفتم.
بلند شدم، چون دلم نخواست بمیرم. ترسیدم.
ولی توی فرودگاه میتوونی آدم ببینی. نگاه کنی. داستان که نمیشه ساخت. خسته است آدم. پس همون، نگاه میکنی.
فرودگاه آتاتورک، استامبول.
رسیدیم، دم غروبه، رو به پارکینگ هواپیماها میشینم، که غروب و رنگ و نور خورشید رو ببینم.
دو مرد آسیایی هم هستن.
نه.
دو مرد خاورمیانهایی.
آسیا یعنی چین و ژاپن و امثال آن.
ما یعنی خاورمیانه.
نگاهم میکنن. یادم میآد، باید شلوار بپوشم. یادم نره. نمیشه اینطور با پیراهن و جورابی که یکم کوتاه هم هست، وارد فرودگاه امام بشم. فرودگاه کوچک امام.
یه مرد خاورمیانهایی دیگه کنارم میشینه. میخوابه. ساکش رو میذاره زیر سرش.
گوینده توی بلندگو میگه، ساکهاتون رو همینطوری نذارین برین، مامورین امنیتی برشون میدارن.
مرد خوابیده بلند میشه. ساک زیر سرش رو میذاره، میره. خبری از مامورین امنیتی نیست.
بلند میشم برم. خیلی نزدیک به ساکم. تیکه تیکه میشم. این خیلی زشته و حال به هم زنه.
دروغ گفتم.
بلند شدم، چون دلم نخواست بمیرم. ترسیدم.
رفتم بالا. محل پروازهای وصلی.
بالای پلهها، یهو میشه همون خارج. پر از مغازه و نور و بو و موسیقی.
لابد از عادت میکنیها، یکیش همینه. که نور و بو و موسیقی، عادی بشن برات. محلشون نذاری.
میشینم یه جایی، که کوآسون بخورم و کتاب بخوونم و هیزی کنم.
خانومی که کنارم نشسته میپرسه شما افغانی هستین. میگم ایرانی هستم. میگه از کتابی که خووندی پرسیدم، دیدم افغانی نوشته. میگم نه ایرانی هستم.
دستش رو حنا گذاشته.
یکم بعد میپرسه اینجا دستشویی ها جدا هستن؟ زنانه مردانه؟
میگم آره.
میپرسه، شما انگلیسیت خوبه؟ من هر چی بلیطم رو نگاه میکنم، هیچ پی ام، ای ام نمیبینم توش. بلیطش رو نشون میده، نوشته 9.30 میگم 9 و نیم صبحه. اگه شب بود، مینوشت 21 و سی.
بلیطم رو نشونش میدم، خیالش راحت بشه.
میپرسه کجا میری؟ میگم.
میپرسم شما کجا میری؟ میگه سویدن.
مرد سمت راستی، سفید و بلند و چاق، داره از روی کیندلش کتاب میخوونه.
بالای پلهها، یهو میشه همون خارج. پر از مغازه و نور و بو و موسیقی.
لابد از عادت میکنیها، یکیش همینه. که نور و بو و موسیقی، عادی بشن برات. محلشون نذاری.
میشینم یه جایی، که کوآسون بخورم و کتاب بخوونم و هیزی کنم.
خانومی که کنارم نشسته میپرسه شما افغانی هستین. میگم ایرانی هستم. میگه از کتابی که خووندی پرسیدم، دیدم افغانی نوشته. میگم نه ایرانی هستم.
دستش رو حنا گذاشته.
یکم بعد میپرسه اینجا دستشویی ها جدا هستن؟ زنانه مردانه؟
میگم آره.
میپرسه، شما انگلیسیت خوبه؟ من هر چی بلیطم رو نگاه میکنم، هیچ پی ام، ای ام نمیبینم توش. بلیطش رو نشون میده، نوشته 9.30 میگم 9 و نیم صبحه. اگه شب بود، مینوشت 21 و سی.
بلیطم رو نشونش میدم، خیالش راحت بشه.
میپرسه کجا میری؟ میگم.
میپرسم شما کجا میری؟ میگه سویدن.
مرد سمت راستی، سفید و بلند و چاق، داره از روی کیندلش کتاب میخوونه.
0 comments:
Post a Comment