صبحِ روزِ بعد از خودکشی

قرار بود امروز من مرده باشم به همین دلیل هیچ برنامه‌ایی برای امروزم ندارم. فقط یک برنامهٔ اجباری که برام جورش کردن. کارهای مرخص شدن از بیمارستان. حالا با یک کیسه دارو توی دستم دارم قدم می‌زنم که برم خوونه. پیرزنِ گنگ شاید نگرانم باشه
هر روز برنامهٔ مشخصی داشتم. ساعتِ شش صبح بیدار می‌شدم. تا شش و بیست دقیقه دوش گرفته بودم و اصلاح کرده بودم، و نشسته بودم پشتِ میز و به پیرزنِ گنگ که از اون طرفِ میز لبخند می‌زد، لبخند می‌زدم. هفت صبح دم در بودم. و سرویس اداره هم. جای من مشخص بود صندلیِ تکی در اولین ردیف، پشت راننده. هشت صبح اداره بودم. پشت میز خودم. ساعت دوازده نهار می‌خوردم. ساعت یک و پانزده دقیقهٔ بعد از ظهر تنها استکان چای روزانه‌ام رو می‌نوشیدم. ساعت چهار بعد ازظهر سرویس آماده دم در اداره بود. بین شش تا شش و نیم رسیده بودم سر کوچه. از دکهٔ سر کوچه روزنامه می‌خریدم. از ساعت هفت، بعد از کمی استراحت، هر کانالی که اخبار داشت نگاه می‌کردم و بعد از خوردن شامی مختصر به تخت خواب می‌رفتم و تمام صفحات روزنامه رو می‌خووندم
دیشب به جای روزنامه دفتر خاطراتی که مدت‌ها پیش خریده بودم رو خووندم. دیدم فقط دو هفته روزانه‌هام رو یادداشت کردم. و بعد به مدت دو ماه هر روز نوشته بودم: ایضا مانند دیروز. و بعد دیگه هیچی یادداشت نکرده بودم. از تخت بیرون اومدم رفتم یه بسته قرص پیدا کردم. و خوردم. نمی‌دونم چه چیزی پیرزن گنگ رو بیدار کرده بود. نفهمیدم چطور من رو به بیمارستان رسوونده بود. صبح که بهوش اومدم اما کنارم نبود. خدا رو شکر بعد از سالها بدون مرخصی کار کردن می‌توونم امروز رو مرخصی رد کنم. خدار رو شکر که از فردا صبح می‌توونم همون برنامهٔ هر روز رو داشته باشم. خدا رو شکر که حالا یک خاطره دارم

2 comments:

Anonymous said...

این فکر همیشه در ذهنم بود که افراد بعد از خودکشی، به چی فکر می‌کنند؟ البته باید بگم این پستتون این سوال رو پررنگ‌تر کرد ولی پاسخی نداد!

چندگانه said...

منم نمی دونم به چی فکر می کنن. خودمم تجربه اش نکردم خدا رو شکر. این فقط یک داستان خام بود. نه بیشتر