وقتی دعواهای پسربچهها رو توی خیابون میدیدم، همیشه با خودم فکر میکردم چقدر وحشیانه و خطرناک دعوا میکنن. و برام جالب بود که چه زود آشتی میکنن. اما چیزی که هیچ وقت اصلا تصورش رو هم نکرده بودم این بود که بلایی اینچنین سر همدیگه بیارن
مدتها بود هیچ کس و هیچ چیز نتونسته بود من رو بیشتر از ساعت دوازده نیمه شب بیدار نگه داره. اما دیشب تا ساعت سه، بادبادک باز توونست. فصول ابتدایی کند پیش میرفتن اما از یه جایی به بعد دیگه نمیشد کتاب رو زمین بذارم
نمیتوونم چیزی راجع به سبک نوشتن کتاب و نقاط ضعف و قوتش بگم. چون به شدت تحت تاثیر داستان هستم. خوب بود. داستان به شدت قوی و پر کشش بود. باور کردنی نیست که این مردم. بیخ گوش ما اینچنین در درد و رنج بودن. تحت نام مقدس شریعت.
گدای پیر سری جنباند و لبخند زد. تک و توک دندانهایش که همه زرد و کج و کوله بود نمایان شد. «اولین باری که به کابل آمدند، یادم مانده. چه روز خوشی بود! پایان کشت و کشتار! به به! ولی همانطور که شاعر میگوید: گه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها!»
لبخندی بر لبام شکفت:« این غزل را از برم. مال حافظ است»
پیرمرد جواب داد:« بله درست است. من هم باید یادم مانده باشد. توی دانشگاه آن را درس میدادم.»
«واقعا؟»
پیرمرد سرفه کرد. «از 1958 تا 1996. حافظ، خیام، رومی، بیدل، جامی و سعدی را درس میدادم. حتی یکبار در 1971 در دانشگاه تهران استاد مهمان بودم . در آنجا یک سخنرانی دربارهٔ عرفان بیدل ایراد کردم. یادم هست که چطور همه سرپا ایستادند و کف زدند.» سری تکان داد«ها! ولی آن مردهای جوان را توی کامیون دیدی؟ به نظرت آنها برای صوفیگری ارزشی قایلند؟»
بادبادک باز" خالد حسینی. ترجمهٔ مهدی غبرائی. نشر همراه. چاپ اول. بهار1384. صفحهٔ312
مذهب. موضوعی که اینچنین ازش سو استفاده میشه، حتی قبل از سال 1973 که حکومت سلطنتی در این کشور سرنگون میشه و مقدمهایی میشه برای شروع بدبختی این مردم، به نام مذهب به هزارهها (شیعهها) سخت میگذشته. تا زمان طالبان که پاکسازی قومی انجام شده. ما، در تهران، اصلا با اختلاف مذهبی در گیر نشدیم. شاید درشهرهای مرزی ایران این موضوع حس بشه. اما اینجا نه
هر کاری میکنم نمیتوونم تصویر طلاهایی که از ایران ارسال میشد برای بازسازی عتبات عالیات رو فراموش کنم. نمیدونم اگه آدم بتوونه کمک کنه کی واجب تره؟؟؟ عتبات عالیات یا، آدمهایی زندهایی که زندگی از یادشون رفته ( این چه ربطی به بادبادک باز داشت خودمم نمیدونم)
هر چند نمیشه راحت از کنار فلسفهٔ زندگیشون گذشت که باور داشتن "زندگی میگذره". این طرز فکر فقط از یک مسلمان (به معنای آدمی که تسلیم شده) بر میاد
دلم نمیخواد به باورهای کسی توهین کنم. اما گاهی آدم هیچ جوابی برای سئوالهاش پیدا نمیکنه
ولی میگفت:« نمیدانم. پدرم میگوید این کار گناه است.» صدایش مردد و با اینحال هینجانزده و ترسخورده بود
همان، صفحهٔ 99
کتاب رو حتما بخوونین. از جمله کتابهایی است که باید خووند. حتی اگه آدم اهل مطالعه نباشه. اما موقع خووندن کتاب دستمال کاغذی رو فراموش نکنین. وبه جای من هم برای صبری که خدا دارد گریه کنین
مدتها بود هیچ کس و هیچ چیز نتونسته بود من رو بیشتر از ساعت دوازده نیمه شب بیدار نگه داره. اما دیشب تا ساعت سه، بادبادک باز توونست. فصول ابتدایی کند پیش میرفتن اما از یه جایی به بعد دیگه نمیشد کتاب رو زمین بذارم
نمیتوونم چیزی راجع به سبک نوشتن کتاب و نقاط ضعف و قوتش بگم. چون به شدت تحت تاثیر داستان هستم. خوب بود. داستان به شدت قوی و پر کشش بود. باور کردنی نیست که این مردم. بیخ گوش ما اینچنین در درد و رنج بودن. تحت نام مقدس شریعت.
گدای پیر سری جنباند و لبخند زد. تک و توک دندانهایش که همه زرد و کج و کوله بود نمایان شد. «اولین باری که به کابل آمدند، یادم مانده. چه روز خوشی بود! پایان کشت و کشتار! به به! ولی همانطور که شاعر میگوید: گه عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها!»
لبخندی بر لبام شکفت:« این غزل را از برم. مال حافظ است»
پیرمرد جواب داد:« بله درست است. من هم باید یادم مانده باشد. توی دانشگاه آن را درس میدادم.»
«واقعا؟»
پیرمرد سرفه کرد. «از 1958 تا 1996. حافظ، خیام، رومی، بیدل، جامی و سعدی را درس میدادم. حتی یکبار در 1971 در دانشگاه تهران استاد مهمان بودم . در آنجا یک سخنرانی دربارهٔ عرفان بیدل ایراد کردم. یادم هست که چطور همه سرپا ایستادند و کف زدند.» سری تکان داد«ها! ولی آن مردهای جوان را توی کامیون دیدی؟ به نظرت آنها برای صوفیگری ارزشی قایلند؟»
بادبادک باز" خالد حسینی. ترجمهٔ مهدی غبرائی. نشر همراه. چاپ اول. بهار1384. صفحهٔ312
مذهب. موضوعی که اینچنین ازش سو استفاده میشه، حتی قبل از سال 1973 که حکومت سلطنتی در این کشور سرنگون میشه و مقدمهایی میشه برای شروع بدبختی این مردم، به نام مذهب به هزارهها (شیعهها) سخت میگذشته. تا زمان طالبان که پاکسازی قومی انجام شده. ما، در تهران، اصلا با اختلاف مذهبی در گیر نشدیم. شاید درشهرهای مرزی ایران این موضوع حس بشه. اما اینجا نه
هر کاری میکنم نمیتوونم تصویر طلاهایی که از ایران ارسال میشد برای بازسازی عتبات عالیات رو فراموش کنم. نمیدونم اگه آدم بتوونه کمک کنه کی واجب تره؟؟؟ عتبات عالیات یا، آدمهایی زندهایی که زندگی از یادشون رفته ( این چه ربطی به بادبادک باز داشت خودمم نمیدونم)
هر چند نمیشه راحت از کنار فلسفهٔ زندگیشون گذشت که باور داشتن "زندگی میگذره". این طرز فکر فقط از یک مسلمان (به معنای آدمی که تسلیم شده) بر میاد
دلم نمیخواد به باورهای کسی توهین کنم. اما گاهی آدم هیچ جوابی برای سئوالهاش پیدا نمیکنه
ولی میگفت:« نمیدانم. پدرم میگوید این کار گناه است.» صدایش مردد و با اینحال هینجانزده و ترسخورده بود
همان، صفحهٔ 99
کتاب رو حتما بخوونین. از جمله کتابهایی است که باید خووند. حتی اگه آدم اهل مطالعه نباشه. اما موقع خووندن کتاب دستمال کاغذی رو فراموش نکنین. وبه جای من هم برای صبری که خدا دارد گریه کنین
1 comments:
..اول کتاب به زبان اصلی به دستم رسيد ... اونقدر که فارسیش لذت بخش بود اون اصليه نبود ... عالی بود ... بی نهايت عالی ................ !
Post a Comment