به بهانه کتابی به نام، به گزارش اداره هواشناسی: فردا این خورشید لعنتی. به قلم مهدی یزدانی خرم
پشت کتاب را نگاه میکنم برای چندمین بار. نوشته شده داستان ایرانی 33، رمان 24
اینها رو که میبینیم فکر میکنم که نه محل نذار و ادامه بده
نمیدانم از کجا داستانهای ایرانی که خواندهام سرک میکشند و دستی تکان میدهند. سو و شون (از فرط تکرار دیگر کلماتش کلمه نیستند که تصاویری هستند از داستانی که حفظ شدم)، کلیدر، جای خالی سلوچ، سمفونی مردگان، و این اواخر و نویسندگان نزدیک تر، عادت میکنیم، چراغها را من خاموش میکنم و اگر از خیر رمان بگذرم و داستان ایرانی را تنها یاد کنم، میبینم که دلتنگ انار بانو و پسرهاش میشوم و دلم میگیرد که میم میشود مرام سیاسی. و دلم هوای برف پاک شمیران را میکند و عشق به راننده اتوبوس را حس میکنم و خانوم ناز را رسوا میبینم. باز میبینم که نه نمیشود. این کلمات نه به داستان ایرانی میآند و نه به رمان
پدر آخرین تلنگر را میزند. "یه وقتا آدم یه کتابی میخوونه که باهاش همراهی کنه مثلا بگه آره دنیا خیلی سیاه و اینها بعد مثلا میری سراغ هدایت. یا هر کس دیگهایی. آدمها به تناسب حالشون کتابهای مختلف میخوونن... . و بله من چند شب پیش خواب نمیبرد. گفتم ببینم این کتاب با این اسم عجیب چیه دست دخترمون. که همه جا هست. این اما کتاب نیست. هیچی نیست. میشناختی نویسندهاش رو؟؟؟." من نمیدانم چی بگم نه نمیشناختم و بله کتاب داستان نیست. فقط کلمه است. کلماتی پشت سر هم. جملاتی به شکل جدید. من از تنوع و نوآوری خوشم میاد. اما این را هم میدانم که هر نوآوری لزوما از جانب مردم پذیرفته شده نیست
بله! این کلمات و جملهها را عدهایی میفهمند. آشنایان آقای نویسنده. مردمان دانشکده ادبیات دانشگاه تهران. و شاید کسانی که ایشان را میشناسند. اما فراتر از این دایره شاید نه. من نمیتوانم بشوم قاطیِ مردمانی که هر چه را نمیفهمند بگویند خوب. و با خود بیندیشند که "من نفهمیدم اما حتما خوبه دیگه، پیچیده است خیلی". میدانید کاغذ از چوب تهیه میشود و چوب تنهٔ درختی است که شاید انسانی، نگهبانی به خاطر آن کشته شده باشد. و درخت زنده است. و هر چیزی که زنده است حرمتی دارد. حرمتی که باید حفظ کنیم. موظف و مکلف هستیم به حفظش. بله! قبول که هر روز چیزهایی چاپ میشوند به غایت بی ارزش .اما من. منِ خواننده، دوست دارم کتابی را که از یک فارغ التحصیل ادبیات میخوانم، با ارزش باشد. و میبینم استعدادی که به نظرم دارد هرز میرود لا به لای صفحات کتاب. و دلم میسوزد و میگویم حیف
این کتاب بیشتر برای وب نوشتههایی روزانه خوب است. آنچه که همهٔ ما در وبلاگهایمان ثبت میکنیم که گاهی بیش از حد فقط در میان دوستانمان میگنجد و بس. و ایرادی نمیتوان گرفت از این نوشتهها. که یکی از کاربردهای وبلاگ همین است
پیشنهاد من به آقای نویسندهٔ آگاه این است، آقای خرم، کمی فراتر بروید از دانشکدهٔ ادبیات، دانشگاه تهران، میدان انقلاب و تهران. به نظرم بد نباشد هر نویسندهایی فکر کند قرار است، کتابش به زبانهای دیگر هم ترجمه شود
از نویسندگان بزرگ دنیا، داستانهایی خواندهایم که مخصوص مکان خاصی بودند. مانند عقاید یک دلقکِ هاینریش بل. یا در زمان خاصی رخ دادهاند، مانند خداحافظ گری کوپرِ رمن گری. اما چیزی، حلقهایی به نام داستان این نوشتهها را فراتر از زمان و مکان حرکت داده و موجب شده که من، اینجا، در تهران در این دورهٔ زمانی ارتباط برقرار کنم با دلقکی پروتستان. و سربازی فراری از جنگ ویتنام در سویس
آقای خرم، واژهها در قلم شما امانتند. بد نیست دوستشان باشید. حیف نیست که کتاب مشام خواننده را پر کند از بوی شاش ؟؟؟ شاید من این کتاب را نفهمیدم چون هیچ گاه در کافه تریایی (از واژههای سرقتی) مزهٔ تلخ قهوه را مزه مزه نکردم
پی نوشت: من تنها 76 صفحه از این کتاب را خواندم. 100 صفحه باقی ماند
پشت کتاب را نگاه میکنم برای چندمین بار. نوشته شده داستان ایرانی 33، رمان 24
اینها رو که میبینیم فکر میکنم که نه محل نذار و ادامه بده
نمیدانم از کجا داستانهای ایرانی که خواندهام سرک میکشند و دستی تکان میدهند. سو و شون (از فرط تکرار دیگر کلماتش کلمه نیستند که تصاویری هستند از داستانی که حفظ شدم)، کلیدر، جای خالی سلوچ، سمفونی مردگان، و این اواخر و نویسندگان نزدیک تر، عادت میکنیم، چراغها را من خاموش میکنم و اگر از خیر رمان بگذرم و داستان ایرانی را تنها یاد کنم، میبینم که دلتنگ انار بانو و پسرهاش میشوم و دلم میگیرد که میم میشود مرام سیاسی. و دلم هوای برف پاک شمیران را میکند و عشق به راننده اتوبوس را حس میکنم و خانوم ناز را رسوا میبینم. باز میبینم که نه نمیشود. این کلمات نه به داستان ایرانی میآند و نه به رمان
پدر آخرین تلنگر را میزند. "یه وقتا آدم یه کتابی میخوونه که باهاش همراهی کنه مثلا بگه آره دنیا خیلی سیاه و اینها بعد مثلا میری سراغ هدایت. یا هر کس دیگهایی. آدمها به تناسب حالشون کتابهای مختلف میخوونن... . و بله من چند شب پیش خواب نمیبرد. گفتم ببینم این کتاب با این اسم عجیب چیه دست دخترمون. که همه جا هست. این اما کتاب نیست. هیچی نیست. میشناختی نویسندهاش رو؟؟؟." من نمیدانم چی بگم نه نمیشناختم و بله کتاب داستان نیست. فقط کلمه است. کلماتی پشت سر هم. جملاتی به شکل جدید. من از تنوع و نوآوری خوشم میاد. اما این را هم میدانم که هر نوآوری لزوما از جانب مردم پذیرفته شده نیست
بله! این کلمات و جملهها را عدهایی میفهمند. آشنایان آقای نویسنده. مردمان دانشکده ادبیات دانشگاه تهران. و شاید کسانی که ایشان را میشناسند. اما فراتر از این دایره شاید نه. من نمیتوانم بشوم قاطیِ مردمانی که هر چه را نمیفهمند بگویند خوب. و با خود بیندیشند که "من نفهمیدم اما حتما خوبه دیگه، پیچیده است خیلی". میدانید کاغذ از چوب تهیه میشود و چوب تنهٔ درختی است که شاید انسانی، نگهبانی به خاطر آن کشته شده باشد. و درخت زنده است. و هر چیزی که زنده است حرمتی دارد. حرمتی که باید حفظ کنیم. موظف و مکلف هستیم به حفظش. بله! قبول که هر روز چیزهایی چاپ میشوند به غایت بی ارزش .اما من. منِ خواننده، دوست دارم کتابی را که از یک فارغ التحصیل ادبیات میخوانم، با ارزش باشد. و میبینم استعدادی که به نظرم دارد هرز میرود لا به لای صفحات کتاب. و دلم میسوزد و میگویم حیف
این کتاب بیشتر برای وب نوشتههایی روزانه خوب است. آنچه که همهٔ ما در وبلاگهایمان ثبت میکنیم که گاهی بیش از حد فقط در میان دوستانمان میگنجد و بس. و ایرادی نمیتوان گرفت از این نوشتهها. که یکی از کاربردهای وبلاگ همین است
پیشنهاد من به آقای نویسندهٔ آگاه این است، آقای خرم، کمی فراتر بروید از دانشکدهٔ ادبیات، دانشگاه تهران، میدان انقلاب و تهران. به نظرم بد نباشد هر نویسندهایی فکر کند قرار است، کتابش به زبانهای دیگر هم ترجمه شود
از نویسندگان بزرگ دنیا، داستانهایی خواندهایم که مخصوص مکان خاصی بودند. مانند عقاید یک دلقکِ هاینریش بل. یا در زمان خاصی رخ دادهاند، مانند خداحافظ گری کوپرِ رمن گری. اما چیزی، حلقهایی به نام داستان این نوشتهها را فراتر از زمان و مکان حرکت داده و موجب شده که من، اینجا، در تهران در این دورهٔ زمانی ارتباط برقرار کنم با دلقکی پروتستان. و سربازی فراری از جنگ ویتنام در سویس
آقای خرم، واژهها در قلم شما امانتند. بد نیست دوستشان باشید. حیف نیست که کتاب مشام خواننده را پر کند از بوی شاش ؟؟؟ شاید من این کتاب را نفهمیدم چون هیچ گاه در کافه تریایی (از واژههای سرقتی) مزهٔ تلخ قهوه را مزه مزه نکردم
پی نوشت: من تنها 76 صفحه از این کتاب را خواندم. 100 صفحه باقی ماند
10 comments:
سلام...لینک مستقیم به یادداشتت کار نمیکند!
http://chandganeh.blogspot.com/2006/06/blog-post_17.html
این کار می کنه فکر کنم.
ول تمام كتاب را بخوان بعد نظر بده
تو کافه تریا غذا میخورن نه قهوه تلخ!
از نوآوریهای نویسنده بود یا خودتان؟
اول، نشد که کامل بخوونم. بعد اینهم نه این واژه رو یکی از آشنایان به جای کافی شاپ به کار می بره. آنهم به زور بدون ذره ایی کوتاه اومدن
من نفهمیدم مشکل شما با این رمان چیست. من کتاب را خوانده ام و به یقین می گویم نویسنده کار نویی در روایت انجام داده که در این سال ها بسیار به ندرت دیده شده . من فکر می کنم این نگاه شما کمی سلیقه ای است .در ضمن قبول دارم رمان می توانست ساده تر هم باشد.
اين بهترين رمان تجربي است كه تا به حال در ايران منتشر شده است. من از هركسي كه فكر ميكند ميتواند بهتر از اين رمان بنويسد خواهش ميكنم يك لحظه هم درنگ نكند. همين
salam
lotfan be in blog yek sari bezanid:
www.bahat.blogfa.com
از مطلبی که نوشته اید خوشم آمد. من هم این کتاب را خریده ام و یکی دو صفحه که خواندم دیدم برای خواندن به دوپینگ احتیاج دارم و یک دل حسابی خوش تا بتوانم دوام بیاورم.
اما چرا نوشته اید " کافه تریا (سرقتی)؟" در زمان ما، به همهء کافی شاپ ها کافه تریا می گفتند. بعد همهء این ها تعطیل شد و بعدها به اسم کافی شاپ فعالیت کردند. کافه تریا ها همین چیزهای کافی شاپ ها را داشتند، نه غذا. در دانشکده ها هم کافه تریا داشتیم که چای و ساندوچ و احیاناً خوراک لوبیا داشت. بهش میگفتیم "تریا" روی دیوار هم نوشته بود تریا یا کافه تریا. برای غذا هم بعضی دانشکده ها یا دانشگاه ها سلف سرویس داشتند.
من این واژه رو از مادرم دزدیدم. ایشون ازش استفاده می کنن و من هم اصرار که باید بگی کافی شاپ
Post a Comment