How many roads must a man walked down, before you call him a man?

"جنگل واژگون" (1947) رو سلینجر چهار سال قبل از ناتور(ناطور) دشت (1951) نوشته. و چهار سال در زندگی آدم‌ها یعنی تغییر
در هیچ کدام از داستان‌هایی که من از سلینجر خووندم، اینطور واضح صحبت از عشق نشده بود. اینطور که تنها دغدغهٔ داستان باشه عشق
داستان با توضیح کوتاه و چند صفحه‌ایی از زندگی دختری ثروتمند شروع می‌شه. دختری که عاشق پسری همسن و سال خودشه. و بعد در بزرگسالی دوباره این آدم رو می‌بینه و... .
در اغلب داستان‌‌های سلینجر راوی نویسنده‌ است. این داستان اول از دید سوم شخص مطرح می‌شه. سوم شخصی که اینطور خودش رو معرفی می‌کنه
فکر کنم باید همین جا بگویم و بعد هم دنبالش را نگیرم، که رابرت وینر منم. واقعا برای خارج کردن خودم از جایگاه سوم شخص دلیل خوبی ندارم.
و همین‌طور ادامه پیدا می‌کنه، و فقط گاهی راوی از حالت سوم شخص خارج می‌شه
در این داستان از توضیحات خیره کننده‌ٔ شخصیت‌ها که در سایر آثار سلینجر به چشم میاد، خبری نیست. شاید تنها نشانی از توضیحات شخصیتی سلینجر، این جملات باشه
یه چیزی تو دست بالا بردنت برایِ صاف کردن کلاهه بود و بعدش اون‌جوری که چهره‌ات تو آینه‌ی بالای عکس راننده دیده می‌شدـ نمی‌دونم چی بود. یه جورِ خاصی به نظر می‌رسیدی. تو عالی‌ترین کلاه صاف کنی هستی که تا حالا وجود داشته
این‌ها یعنی سلینجر
من شخصا تیرهای‌سقف رو بالا بگذارید نجاران رو خیلی کمتر دوست داشتم مثلا به نسبت فرانی و زویی. اما توی همین کتاب هم در قسمت سیمور: پیشگفتار، توصیفاتی از سیمور رو خووندم که فقط از عهدهٔ سلینجر بر می‌آید
کل داستان حالتی داره که آدم فکر می‌کنه چه راحت و مسخره پیش می‌ره همه چیز.
اون باهات ازدواج می‌کنه
واقعا چرا؟
برای این‌که این کارو می‌کنه، همین. از تو خوشش می‌اد و سرده و نمی‌تونه دلیلی پیدا کنه که این کارو نکنه، یا این‌که از پیدا کردن دلیلی برای این‌که این کارو نکنه طفره می‌ره. به هر حال ـ .
و همین طور هم پیش می‌ره به راحتی ازدواج می‌کنن و... .
حدود یک و ده دقیقه آقای فورد به خانم فورد در محل کارش تلفن زد و به او اطلاع داد در ایستگاه پنسیلوانیاست و دارد همراهِ دوشیزه کرافت نیویورک را ترک ‌می‌کند. گفت بسیر متاسف است و بعد گوشی را گذاشت
و باز به همین راحتی آقای ماجرا، همسر خودش را ترک می‌کنه. جوری که آدم باورش نمی‌شه. نمی‌شه هیچ دلیلی بیاری. و بعد هم که خانوم بعد از هجده ماه جستجو همسرش رو پیدا می‌کنه و به سراغش می‌ره خیلی، خیلی، خیلی منطقی و راحت به حرفاش گوش می‌ده و بعد از اینکه ازش سئوال می‌کنه که آیا به خوونه بر می‌گرده، یا نه پاسخ منفی می‌شنوه
کورین، بی‌نگاهی به پشت سر، با تمام سرعتی که در توانش بود از پله‌ها رفت پایین و به خیابان که رسید شروع کرد به دویدن؛ ناشیانه و افتان و خیزان.
همین و داستان تموم می‌شه. تنها نشانه‌هایی از ناراحتی کورین، چند بار از حال رفتنه
کلا این اثر متفاوته با بقیه داستان‌هایی که از سلینجر خووندم.
جنس آدم‌ها و برخوردهای خیلی اندکشون. بدون هیچ نشانه‌ایی از نبوغ و یا تفاوت فاحشی که در سایر آثار سلینجر به چشم می‌خوره. آدم‌های این داستان هم متفاوتن اما ساده‌ان. خیلی. انگار در سایر داستان‌های این نویسنده شخصیت خودش آشکاره. ادمی که اهل "چاخان" کردنه. اما اینجا نه
ترجمهٔ این داستان با وجود اینکه کار دونفره‌ایی بود و معمولا کاره دو نفره در ایران خوب از آب در نمیاد، خوب بود. چیزی بود که نشون می‌داد فرهنگ امریکایی رو می‌شناسن. و این شاید یکی از نکات مهمه ترجمه باشه. انتقال فرهنگ مبدا از طریق ترجمه. که خب در آثار سلینجر این خیلی مهمه. چون آدم‌ها بی نهایت امریکایی هستند.

توضیح: نوشته‌های ایتالیک از کتاب "جنگل واژگون" ترجمهٔ بابک تبرایی و سحر ساعی، انتشارات نیلا نقل قول شده‌اند

4 comments:

Anonymous said...

می‌دونی، این فقط یک جلد کتابه که با معیارهای سلینجر، در حذف خیلی از وقایع و احساست نوشته شده. اما این‌که شناخت‌مون از قهرمان و یا بقیه‌ی عناصر این داستان رو مقایسه کنیم با سایر کتاب‌های سلینجر که با موضوعیت خانواده گلس نوشته شده مرتکب اشتباه شدیم. به نظرم شناختی که از سیمور با خوندن تنها یکی از داستان‌ها حاصل می‌شه، برابر با شناخت از شخصیتِ این داستانه. من فکر می‌کنم با توجه به شخصیت‌ها، هیچ قطعه‌ی کم و یا زیادی در داستان نداریم و این اقتضای این داستانه که این‌طور سرد و سریع باشه، همون‌طور که اقتضای فرانی و زویی با توجه به شخصیت‌هاش گرم و پذیرنده بودنه. همچنین عکس‌العمل اشتباه یا غیرمنتظره‌ای رو هم نداریم. مثلاً واکنش شخصیت زن در انتهای داستان اصلاً هم منطقی نیست، بلکه کاملاً گیج و نا‌خودآگاه عمل می‌کنه. / راستی این فاصله‌ی بین خط‌ها و پاراگراف‌بندی‌های وبلاگت، خوندن رو کمی سخت می‌کنه.

Anonymous said...

قبول دارم حرفتون رو تا حدی. البته به نظرم بهترین چیزی که باهاش می شه کارای یه نفرو مقایسه کرد. آثار خودشه. به غیر آثاری که درباره خانواده گلاسه. ناتور هم اینطوره. جزییات خوب و عجیب. اما خب شاید به قول خودتون داستان اقتضا می کنه که اینطور باشه. در مورد این پارگراف ها هم باید بگم دلیلش نوشتن در ورد و بعد انتقال و بعد هم بی حوسله گی من. شرمنده

Soodaroo said...

فقط بیست و چهار صفحه ی اولش را خواندم
اینقدر از نظر ترجمه مزخرف است که نمی توانم ادامه بدهم
چه جوری خواندیش؟

Anonymous said...

این رو خووندم همانطوری که فرانی و زویی رو خووندم یا چند کتاب دیگه از نویسندگان خوب و ترجمه بد. راستش به نظرم بد نبود که نشه خووند. خوب هم بود گاهی. عالی نبود. اما می شد خووند. شایدم من می توونستم بخوونم