مسخرهاس اگه همه چیز رو بندازم گردن یک نویسنده. یک کتاب. اما من 21 سال داشتم و کم نبود که سنم و سالم. همون موقعها هم کم کتاب نخوونده بودم. همون موقعها هم این دیوار را داشتم دور خودم. اما نمی دانم چرا از پس همهی این سالها باید در آن پاییز لعنتی، پاییز هشتاد، کسی بیاید و یک کتاب بدهد دست من. کتاب که معروف بود و شاید باید تا به حال خوانده بودمش. اما نه. نخوانده بودم تا سر و کلهی تو پیدا بشود. و بگویی که دوستم داری و من بگویم نه. تو میگذشتی و باز بار بعد و بعد و بعد تکرار میکردی و من پاسخ میدادم آخه تو مثل برادری انگار خب برای من. تو ناراحت میشدی. و بعد کسی از جایی، انگار کن که رسالتی داشته باشد، آمد و کتاب را به من داد. فکر میکنی خواندنش چقدر طول کشید؟ یک راه دانشگاه تا خانه. یک خط اتوبوس از اول تا آخر. و در پایان من کنار پنجرهی اتاق دم این درخت گیلاس لعنتی رو به آسمان گریه میکردم و فکر میکردم به ستارههایی که میخندند. و خب گفتم که باشد. میگذارم که بشود ستارهام. اما شدی آسمانم. اهلیام کردی. طول کشید اما کردی و من آنقدر ایمان پیدا کردم به تو که شدی آسمانم. یادت میاد؟ پاییز بود. یک پاییز خوب و دردناک. گفتم که بهت، امروز رفتم پیاده روی و فقط به تو فکر کردم. و فکر کردم که مهم نیست. مهم تجربهی دوست داشتن است و دوست داشته شدن. اشتباه کردم. این مهم نیست. مهم حالاست. حالا که من تنها شدم بیشتر از خودم و بعد از تو. یادت میاد؟ و تنهایی من شبیخون حجم تو را... . پیش بینی نمیکرد. هیچ وقت. تو به همه چیز گوش میدادی به تمام مشکلات ریز و درشت من. به همه چیز هم میخندیدی و اونوقت مشکلم میشد هیچ. یادت که هست. تا این آخری که تو هم طاقت نیاوردی و گذاشتی و رفتی و گفتی خودش باشد و خودش. یک روز دیگر بود. یک قدم زدن بی پایان دیگر. این بار تابلوی تمام دکترها را نگاه میکردم که ببینم کی متخصص این کاره؟ این بار در ذهنم تو نبودی. کس دیگری بود و من دنبال درمان. این بار هم همانقدر پیاده رفتم. شاید بیشتر. پیاده هم برگشتم. که تمامش بی نتیجه ماند. و آنچه نباید میشد. شد. هر چند آخر کار خوب بود. خوب. برای همه جز من. تو رو از من گرفت به همین راحتی. هزار بار فکر میکنم که آدمی که اینطور فکر میکرده همون بهتر که نباشه. اما فکر میکنم فقط. دلم. دلم تنگه. به خودم میگم نه برای آسمون، که دلتنگ دوست داشتنم. اما مطمئن نیستم. که اینهمه دلتنگی برای... . یادت میآید. گفتم، فهمیدم کیه. میشده پسرعمهی مادربزرگم. گفتی مانی، با هم ازدواج کنیم؟ میخندیدم خر نشو بچه. ... نه جون من مانی. با هم ازدواج کنیم. میخندیدیم و همه چیز یادمون میرفت. حالا حاضرم هر کار میشه بکنم تا این مایهی ننگ را از این درخت فامیلی پاک کنم. حالا مهم نیست که ایرانیهای بهش افتخار میکنن. من ازش بدم میاد. میگن که ارثیه. که این ارث تو رو از من گرفت. همه عادت کردن جز من انگار. آخه روی زندگی کسی تاثیر نذاشت که. جز من. که تو دیگه نباشی. که من باشم و تنهایی و تنهایی. و شب. آخ کاش شبها رو میشد حذف کرد. همهی افکار بد، شب حمله میکنن. دیشب یکی از بدترینهاش بود. یه مشکلی پیش آمده بود. و آمده. کسی میاد توی کامپیوترم و کدها را تغییر میده. اول فکر میکردم که اشتباه خودمه. حواسم نیست و چیزی را دست کاری میکنم. اما دیشب دیگه مطمئن شدم که نه این کار من نیست. باید بودی. دیشب از بدترین شبهام بود. باید میبودی. نه به خاطر کدها. به خاطر حملهی ویرانگر تنهایی. به خاطر سردردی که حرکتش رو حس میکردم توی تمام لحظهها. اگه رانندگی بلد بودم. دیشب کسی میمرد. یا من میزدم به کسی و میکشتمش یا خودم رو. هزار بار هم که بگویم و بنویسم تو بر نمیگردی. نمیخوانی و نمیخواهی. دوستی میگفت، مانی منم یه وقتا دلم میخواد از دست دوست دخترام فرار کنم. یه قید و بندی به دست و پای آدم میزنه که آدم دلش میخواد ازش فرارکنه. من اما یه وقتا نبودم که. توام نبودی. شده بودیم زندگیه هم. مثل هم. من اما
...
پی نوشت: مانی منم. برای آدمهایی که دیگران رو میشکنن که راحت باشن
...
پی نوشت: مانی منم. برای آدمهایی که دیگران رو میشکنن که راحت باشن
2 comments:
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی دردمند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
...
behetoon sar mizanam
Post a Comment