پیش نوشت: اولین باری که فهمیدم نوشتن عجب کاره عجیبیه و نویسنده میتوونه چه موجود توانمندی باشه، سوم راهنمایی بودم و داشتم بربادرفته رو میخووندم. وقتیکه اسکارلت با کلی بند و بساط در حال برگشتن به مزرعهست و رت ناگهان بر اساس یک تصمیم کاملا مردانه به این نتیجه میرسه که باید بره جنگ، اسکارلت رو میبوسه. درست یک صفحه این بوسه تشریح میشه. موونده بودم آخه آدم چطور میتوونه اینهمه با جزییات و توضیح چیزی رو شرح بده.
بعد از اونهم بود نویسندههایی که کاملا من رو متعجب میکنن. آخه چطور ممکنه که آدمی اینهمه توانایی نوشتن داشته باشه.
حالا یک نویسندهی توانمند دیگه رو پیدا کردم به نام ویلیام فاکنر. هر چند به نظر میرسه که باید زودتر از اینها این اتفاق میافتاد و من با این آقای نویسنده آشنا میشدم. اما خب نشده بود که بشه. این آشنایی رو هم این بار مدیون فروشندهی خیلی بداخلاق نشر پنجره هستم در نمایشگاه کتاب. ای بابا، آقا جان! یکم همراهی با خریدار هم بد چیزی نیست.
گور به گور را فاکنر، یکسال پس از خشم و هیاهو، نوشته است. داستان در 59 فصل، با پانزده راوی به روش Stream of consciousness (فکر میکنم ترجمهی فارسی این شیوهی نگارش جریان سیال ذهن است. مطمئن نیستم. اشتباه بود، خبرم کنید. لطفا).
داستان دربارهی خانوادهیی است که پس از مرگ مادر خانواده، تصمیم میگیرند طبق وصیت مادر، او را در جفرسن به خاک بسپارند. برای رفتن به جفرسن، از می سی سی پی، باید از رودخانه عبور کنند. پل به دلیل طوفانی که در شب مرگ ادی آمده خراب شده و به همین دلیل خانواده مجبور میشود مسیر طولانیتری را پشت سر بگذارد. و به همین دلیل باید با مشکلاتی دست و پنجه نرم کنند.
شخصیتهای داستان،جز دو نفری که شهر نشین هستند، همگی آدمهای روستایی سادهیی هستند. آدمهایی مذهبی. با این باور که هر آنکس که دندان دهد نان دهد. پدر خانواده آدمی تنبل است که همواره از دیگران کمک میگیرد و به دلیل لحنش همه، همیشه به او کمک میکنند:
انسی با دستهای آویزون همون جا وایساده بود. گفت: پونزده ساله یک دندون تو دهنم نیست. خدا خودش میدونه. همین نعمتی که خودش به آدمیزاد داده که بخوره جونش قوت بگیره پونزده ساله از گلوی من پایین نرفته. از اینجا و اونجا زدهام که خونوادهام سختی نکشند، بلکی یک دست دندون بخرم که بتونم نعمت خدا رو بخورم. این پول رو دادم گفتم اگه من بتونم از خورد و خوراکم بگذرم، پسرهام هم میتونند از اسب سواریشون بگذرند. خدا خودش شاهده.
یکی از پسرهای خانواده، دارل، به نظر از بقیه حساستر آگاهتر میآد. به همین دلیل از نظر دیگران عجیب (دیوانه) است.
زندگی تو دره خلق شده. بعد رو بال وحشتهای قدیم و شهوتهای قدیم و نومیدیهای قدیم رفته سر تپهها. برای هینه که باید پیاده از تپه بری بالا که سواره بیای پایین.
برای خواندن داستان باید صبور باشید. ساختار داستان به گونهیی است که در ابتدا خیلی سخت به نظر میرسد. در ابتدا خواننده نسبتها را نمیفهمد، آدمها را گم میکند و سر در گم میشود. ولی پس از خواندن چند فصلی میبینید که کتاب بینهایت جذاب است و نویسنده قدرتمند. کار مشکلیست، اینکه یک نفر بتواند ذهن پانزده نفر را، درست پانزده فرم متفاوت بنویسد. هر کدام از این شخصیتها تفکیک شده هستند. یعنی اگر، تمام فصلهای مربوط به یک شخصیت را کنار هم بگذارید، یک دست هستند. (جز دو فصل آخری که کش راوی است، که معلوم نیست چطور از یک شخصیت کم حرف و پر کار تبدیل به یک آدم پر حرف تحلیل گر میشود)
به نظر من که کتاب شاهکاره. من هم از پس شاهکارهایی این چنین بر نمیآم. چند روزی هست که میخوام دربارهش بنویسم و نمیتوونم. حالا هم... . راستی اگه ترجمهی خشم و هیاهو، هم به این
خوبیه بگید که من بخوونم
بعد از اونهم بود نویسندههایی که کاملا من رو متعجب میکنن. آخه چطور ممکنه که آدمی اینهمه توانایی نوشتن داشته باشه.
حالا یک نویسندهی توانمند دیگه رو پیدا کردم به نام ویلیام فاکنر. هر چند به نظر میرسه که باید زودتر از اینها این اتفاق میافتاد و من با این آقای نویسنده آشنا میشدم. اما خب نشده بود که بشه. این آشنایی رو هم این بار مدیون فروشندهی خیلی بداخلاق نشر پنجره هستم در نمایشگاه کتاب. ای بابا، آقا جان! یکم همراهی با خریدار هم بد چیزی نیست.
گور به گور را فاکنر، یکسال پس از خشم و هیاهو، نوشته است. داستان در 59 فصل، با پانزده راوی به روش Stream of consciousness (فکر میکنم ترجمهی فارسی این شیوهی نگارش جریان سیال ذهن است. مطمئن نیستم. اشتباه بود، خبرم کنید. لطفا).
داستان دربارهی خانوادهیی است که پس از مرگ مادر خانواده، تصمیم میگیرند طبق وصیت مادر، او را در جفرسن به خاک بسپارند. برای رفتن به جفرسن، از می سی سی پی، باید از رودخانه عبور کنند. پل به دلیل طوفانی که در شب مرگ ادی آمده خراب شده و به همین دلیل خانواده مجبور میشود مسیر طولانیتری را پشت سر بگذارد. و به همین دلیل باید با مشکلاتی دست و پنجه نرم کنند.
شخصیتهای داستان،جز دو نفری که شهر نشین هستند، همگی آدمهای روستایی سادهیی هستند. آدمهایی مذهبی. با این باور که هر آنکس که دندان دهد نان دهد. پدر خانواده آدمی تنبل است که همواره از دیگران کمک میگیرد و به دلیل لحنش همه، همیشه به او کمک میکنند:
انسی با دستهای آویزون همون جا وایساده بود. گفت: پونزده ساله یک دندون تو دهنم نیست. خدا خودش میدونه. همین نعمتی که خودش به آدمیزاد داده که بخوره جونش قوت بگیره پونزده ساله از گلوی من پایین نرفته. از اینجا و اونجا زدهام که خونوادهام سختی نکشند، بلکی یک دست دندون بخرم که بتونم نعمت خدا رو بخورم. این پول رو دادم گفتم اگه من بتونم از خورد و خوراکم بگذرم، پسرهام هم میتونند از اسب سواریشون بگذرند. خدا خودش شاهده.
یکی از پسرهای خانواده، دارل، به نظر از بقیه حساستر آگاهتر میآد. به همین دلیل از نظر دیگران عجیب (دیوانه) است.
زندگی تو دره خلق شده. بعد رو بال وحشتهای قدیم و شهوتهای قدیم و نومیدیهای قدیم رفته سر تپهها. برای هینه که باید پیاده از تپه بری بالا که سواره بیای پایین.
برای خواندن داستان باید صبور باشید. ساختار داستان به گونهیی است که در ابتدا خیلی سخت به نظر میرسد. در ابتدا خواننده نسبتها را نمیفهمد، آدمها را گم میکند و سر در گم میشود. ولی پس از خواندن چند فصلی میبینید که کتاب بینهایت جذاب است و نویسنده قدرتمند. کار مشکلیست، اینکه یک نفر بتواند ذهن پانزده نفر را، درست پانزده فرم متفاوت بنویسد. هر کدام از این شخصیتها تفکیک شده هستند. یعنی اگر، تمام فصلهای مربوط به یک شخصیت را کنار هم بگذارید، یک دست هستند. (جز دو فصل آخری که کش راوی است، که معلوم نیست چطور از یک شخصیت کم حرف و پر کار تبدیل به یک آدم پر حرف تحلیل گر میشود)
به نظر من که کتاب شاهکاره. من هم از پس شاهکارهایی این چنین بر نمیآم. چند روزی هست که میخوام دربارهش بنویسم و نمیتوونم. حالا هم... . راستی اگه ترجمهی خشم و هیاهو، هم به این
خوبیه بگید که من بخوونم
افزودنی: نامه نگاری فاکنر و همینگوی
2 comments:
اگر دنبال خشم و هیاهویی ترجمهی شعلهور ترجمه بهتری است
ترجمهی صالح حسینی، قابل قبول و خوبه. فکر نمیکنم پشیمون بشی از مطالعه اش.
Post a Comment