... به اون حالی که یه عمری بود دنبالش بودم رسیده بودم و این دیگه آخرین شب زندگیام بود، مست و سبک داشتم پر در میآوردم، مثِ یه پر داشتم میرفتم توی آسمونها. دیگه کارم تموم بود. تمومِ تموم. ای خدا کاش همون وقت سقط شده بودم! بعدش هم زدم زیر آواز... این تنها شبی بود توی تمومِ عمرم که مزهی مستی رو چشیدم. دیگه من بعد از اونشب نمیفهمم مستی چیه. فقط عرق میخورم، ولی هیچ وقت مست نمیشم. دیگه حالیم نیست. اما اونشب من عرشو سیر کردم. حالا من فقط توی این بطریام، تمومِ وجودم توی این بطرییه. اما اون شب بالای آسمونها بودم.
صفحهی 120، داستانِ ساز، از مجموعه داستان قسمت دیگران، جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز
(این قسمت از داستان برای کسی نوشتم که گاه آنقدر مینوشد که آدم فکر میکند چشم چپ و راستش جایشان عوض شده است)
آقای مدرس صادقی را با کلهی اسب شناختم. که هنوز فکر میکنم بهترین داستانی است که از او خواندهام. چه بلند، چه کوتاه. از این مجموعه داستان، (قسمتِ دیگران، همانطور که بود، یک جفت کفشِ مشکیِ واکس خورده، ساز، روزی که رفتم بلیتِ قطار بخرم، اشتباه از من بود و داستانِ ناتمام) ساز را دوست داشتم و بعد هم روزی که رفتم بلیط قطار بخرم. سایرداستانها، انگار مدرکی هستند برای اثبات یادداشتی که در انتهای کتاب خود آقای نویسنده نوشته است: یک داستان برای نویسندهاش هیچوقت تمام نمیشود، حتی بعد از اینکه چاپ شد.
در انتهای اکثر این داستانها یک سئوال باقی میماند، خب بعد؟ یعنی برای خواننده هم تمام نمیشوند. این بیشتر یک نظر شخصی است. من فکر میکنم نویسنده باید در نوشتن داستان بلند به مهارتی خاص رسیده باشد بعد برود دنبال داستان کوتاه. (هر چند به نظر میرسد که اینطور نیست و نویسندهها اغلب اول مجوعه داستان را چاپ میکنند و بعد داستان بلند) به نظرم در داستان کوتاه نویسنده فرصت پرداختن به گذشتهی آدمها را ندارد و بیشتر حال و برشی از زمان زندگی شخصیتها را بیان میکند و باید بشود این مقطع زمانی را جدا کرد. یعنی باید اینقدر خاص باشد که بشود یک داستان، حالا فرض که ناتمام هم به نظر برسد. اما باید چیزی داشته باشد. حرفی برای گفتن.
پی نوشت: حیف شد. فرصت نشده بود که در این جلسات شرکت کنم. به نظرم کار ارزشمندی بود. حیف که ... . بد نیست به جای نقد بشود جلسات کتابخوانی. کاری که در خیلی از کشورهای دنیا هم مرسوم است. شاید به این شکل آقای محمدی اینهمه تنهای تنها بار این کار سخت را در کشور منم به دوش نکشند. چون به هر حال نقد منم دارد و داستان خواندن نه.
صفحهی 120، داستانِ ساز، از مجموعه داستان قسمت دیگران، جعفر مدرس صادقی، نشر مرکز
(این قسمت از داستان برای کسی نوشتم که گاه آنقدر مینوشد که آدم فکر میکند چشم چپ و راستش جایشان عوض شده است)
آقای مدرس صادقی را با کلهی اسب شناختم. که هنوز فکر میکنم بهترین داستانی است که از او خواندهام. چه بلند، چه کوتاه. از این مجموعه داستان، (قسمتِ دیگران، همانطور که بود، یک جفت کفشِ مشکیِ واکس خورده، ساز، روزی که رفتم بلیتِ قطار بخرم، اشتباه از من بود و داستانِ ناتمام) ساز را دوست داشتم و بعد هم روزی که رفتم بلیط قطار بخرم. سایرداستانها، انگار مدرکی هستند برای اثبات یادداشتی که در انتهای کتاب خود آقای نویسنده نوشته است: یک داستان برای نویسندهاش هیچوقت تمام نمیشود، حتی بعد از اینکه چاپ شد.
در انتهای اکثر این داستانها یک سئوال باقی میماند، خب بعد؟ یعنی برای خواننده هم تمام نمیشوند. این بیشتر یک نظر شخصی است. من فکر میکنم نویسنده باید در نوشتن داستان بلند به مهارتی خاص رسیده باشد بعد برود دنبال داستان کوتاه. (هر چند به نظر میرسد که اینطور نیست و نویسندهها اغلب اول مجوعه داستان را چاپ میکنند و بعد داستان بلند) به نظرم در داستان کوتاه نویسنده فرصت پرداختن به گذشتهی آدمها را ندارد و بیشتر حال و برشی از زمان زندگی شخصیتها را بیان میکند و باید بشود این مقطع زمانی را جدا کرد. یعنی باید اینقدر خاص باشد که بشود یک داستان، حالا فرض که ناتمام هم به نظر برسد. اما باید چیزی داشته باشد. حرفی برای گفتن.
پی نوشت: حیف شد. فرصت نشده بود که در این جلسات شرکت کنم. به نظرم کار ارزشمندی بود. حیف که ... . بد نیست به جای نقد بشود جلسات کتابخوانی. کاری که در خیلی از کشورهای دنیا هم مرسوم است. شاید به این شکل آقای محمدی اینهمه تنهای تنها بار این کار سخت را در کشور منم به دوش نکشند. چون به هر حال نقد منم دارد و داستان خواندن نه.
افزودنی: این مطلب آقای شکراللهی رو که خووندم بیخود و بیجهت یاد 1984 افتادم. همون جوری شدیم انگار. حالا کمی رنگین.
0 comments:
Post a Comment