تو باور مکن

دروغ گفتم انگاری. اصلا حالم خوب نیست. پدره رفته پیش باباهه نشسته درد دل و گریه. می‌دونم باباهه هم کم آورده و پا به پاش گریه کرده. برادره می‌گه رفتم بیمارستان، اومدم که بگم یکی از فامیلامون، زدم زیر گریه. با خودش که حرف می‌زنی اصلا از اون... طلای روزای قبل خبری نیست. می‌گه گلوم زخم شده از بس بالا اوردم و ... . دیگه برای این یکی هیچی از من بر نمیاد. کاری نمی‌شه کرد. جز دعا. نذر. نیاز. اینجاست که کم میاری دیگه. فکر می‌کنی توسلی به کسی. چیزی. وجودی. مادره می‌گه بریم مشهد. می‌گم، کی؟ من؟ بیام چی کار کنم؟ من که همش می‌خندیدم آخه به این چیزا و کارا. ولی آخرش چی کار کنم که ته دلم نترسه اینهمه. یک سال و چهارده جلسه. پدره می‌گه اینجوری می‌خوای بذاری بری؟ اینطور نگران همه. جواب که نمی‌تونم بدم. آدم کم میاره اساسی. چی بگه؟ چی کار کنه؟ ذهنم مگه بند می‌شه جایی. تا می‌خوام گوشش رو بگیرم که بشینه جایی می‌پره. می‌ترسه از بس. کسی یه کاره یدی سراغ نداره؟ کاری که تمرکز نخواد؟ می‌بینی چطور بهت می‌فهمونه که هیچی به هیچی ربط نداره. که اینهمه دنیا الکیه. که نخوای حتی یه لحظشو سخت بگیری. هی پسره‌ی خل، بشین این روزا یه دور دیگه اون فیلمو رو ببین، خب؟

صبحیه نشستم اینو می‌خوونم و دیگه نمی‌شه که... . اینقدر گریه می‌کنم که دیگه چشام جایی رو نمی‌بینه. حالا فکر می‌کنم خوبه که این وبلاگه هست. اگه نبود الان چی کار می‌کردم، بین اینهمه آدم دور. کسی جایی، کلبه‌یی رو سراغ داره که من برم گم شم یه مدت؟