پیش نوشت: خانومهای محترمی که من را میشناسند، لطفا این نوشته را نخوانند. بخوانید... . دیگه خود دانید.
دختر مردم دلش هیچ میخواهد، هیچ. دختر مردم دلش سکوت میخواهد و خواب. دختر مردم دلش نمیخواهد بخواند و ببیند و گوش کند. دختر مردم دیگر دلش نه کتاب میخواهد و نه فیلم و نه آهنگ. دختر مردم دلش نمیخواهد بشنود. دختر مردم دلش نمیخواهد خوب شود. دختر مردم دلش نمیخواهد به شانس و به قسمت و به حکمت فکر کند. دختر مردم دلش نمیخواهد به همه چیز درست میشود فکر کند. دختر مردم دلش میخواهد همهی آدمهای دنیا را ساکت کند و به سکوت گوش کند. دختر مردم انگشتش را، انگشت دوم از سمت انگشت کوچک، را بیرون میآورد و بر شانهی خود میزند و به خود میگوید خانوم جان دیگه قوه ندارم.
دختر مردم باز دو ساعتی میخوابد و ترسیده بیدار میشود و خوابش نمیبرد و کرور کرور فکر سیاه بهش حمله میکنند... . دختر مردم دلش نمیخواهد کتاب بخواند تا فراموش کند. دلش نمیخواهد موسیقی گوش کند تا آرام بگیرد، دلش نمیخواهد به هدفی فکر کند تا ادامه دهد. دختر مردم دلش هیچ میخواهد هیچ. دختر مردم دلش دیوارهای سفید بی هیچ نشانهیی میخواهد. دلش نوارهای خالی، ورقهای سفید میخواهد. دختر مردم اشتباه کرده بود و این بار فکر کرده بود خودم. دختر مردم دلش نمیخواهد به پاهای کج و ذهنهای کند و فقر و خانههای نا آرام فکر کند و بگوید شکر.
دختر مردم دلش نمیخواهد درس بخواند، کار کند. دختر مردم نمیخواهد به خارج برود. دختر مردم دیگر نمیخواهد ذوق کند که آخ جون old Wives tales چه اصطلاح با مزهیی ست. دختر مردم دلش خواب میخواهد. خواب.
دختر مردم فکر کرده بود این بار بی هیچ فال حافظی. بی هیچ نشانهیی. ولی انگار باز همه چیز نشانه بود. پدر که بسته را به دست دختر میدهد، اشاره میکند که توش یک فال حافظه. از همون دختر افغانیه خریدم که دوست داری. دختر مردم فال را میخواند و میگوید F-u-c-k you. حافظ دروغگو. دختر مردم دلش از نویسندهها و شعرا و موسیقیدانها به هم میخورد. دختر مردم به حقش فکر میکند و لبخند میزند. دختر مردم نمیتواند ذرهیی مهربان باشد. دختر مردم دلش میخواهد فقط راه برود. دختر مردم دلش گوش شنوا نمیخواهد.
دختر مردم اینبار نمیداند به چه کسی باید فحش بدهد و یقه چه کسی را بگیرد، جز خودش. که نمیتواند. دختر مردم لباس بی یقه میپوشد.
پی نوشت: روشن است که این وبلاگ به این زودیها به روز نخواهد شد. نه حتی به احترام چند خوانندهی محترمش.
دختر مردم دلش هیچ میخواهد، هیچ. دختر مردم دلش سکوت میخواهد و خواب. دختر مردم دلش نمیخواهد بخواند و ببیند و گوش کند. دختر مردم دیگر دلش نه کتاب میخواهد و نه فیلم و نه آهنگ. دختر مردم دلش نمیخواهد بشنود. دختر مردم دلش نمیخواهد خوب شود. دختر مردم دلش نمیخواهد به شانس و به قسمت و به حکمت فکر کند. دختر مردم دلش نمیخواهد به همه چیز درست میشود فکر کند. دختر مردم دلش میخواهد همهی آدمهای دنیا را ساکت کند و به سکوت گوش کند. دختر مردم انگشتش را، انگشت دوم از سمت انگشت کوچک، را بیرون میآورد و بر شانهی خود میزند و به خود میگوید خانوم جان دیگه قوه ندارم.
دختر مردم باز دو ساعتی میخوابد و ترسیده بیدار میشود و خوابش نمیبرد و کرور کرور فکر سیاه بهش حمله میکنند... . دختر مردم دلش نمیخواهد کتاب بخواند تا فراموش کند. دلش نمیخواهد موسیقی گوش کند تا آرام بگیرد، دلش نمیخواهد به هدفی فکر کند تا ادامه دهد. دختر مردم دلش هیچ میخواهد هیچ. دختر مردم دلش دیوارهای سفید بی هیچ نشانهیی میخواهد. دلش نوارهای خالی، ورقهای سفید میخواهد. دختر مردم اشتباه کرده بود و این بار فکر کرده بود خودم. دختر مردم دلش نمیخواهد به پاهای کج و ذهنهای کند و فقر و خانههای نا آرام فکر کند و بگوید شکر.
دختر مردم دلش نمیخواهد درس بخواند، کار کند. دختر مردم نمیخواهد به خارج برود. دختر مردم دیگر نمیخواهد ذوق کند که آخ جون old Wives tales چه اصطلاح با مزهیی ست. دختر مردم دلش خواب میخواهد. خواب.
دختر مردم فکر کرده بود این بار بی هیچ فال حافظی. بی هیچ نشانهیی. ولی انگار باز همه چیز نشانه بود. پدر که بسته را به دست دختر میدهد، اشاره میکند که توش یک فال حافظه. از همون دختر افغانیه خریدم که دوست داری. دختر مردم فال را میخواند و میگوید F-u-c-k you. حافظ دروغگو. دختر مردم دلش از نویسندهها و شعرا و موسیقیدانها به هم میخورد. دختر مردم به حقش فکر میکند و لبخند میزند. دختر مردم نمیتواند ذرهیی مهربان باشد. دختر مردم دلش میخواهد فقط راه برود. دختر مردم دلش گوش شنوا نمیخواهد.
دختر مردم اینبار نمیداند به چه کسی باید فحش بدهد و یقه چه کسی را بگیرد، جز خودش. که نمیتواند. دختر مردم لباس بی یقه میپوشد.
پی نوشت: روشن است که این وبلاگ به این زودیها به روز نخواهد شد. نه حتی به احترام چند خوانندهی محترمش.
2 comments:
in hale 2khtare mar2m ro kheili vaghta dashtam...
فکر کنم من جزو اون دسته از خانوم های محترمی هستم که اجازه داشتم بخونم!! ;) فقط می تونم بگم که خوبه گاهی آدم به خودش فرصت بده و کنار بکشه، فقط نذار طولانی بشه، چون این بده! چه یهو دچار حس مادرانه شدم!!اP:ا
Post a Comment