این چند وقت آدمهایی رو دیدم که پیش از دیدنشون فکر میکردم آدمهای بزرگی هستند. دانا و آگاه.
و همیشه این باور در ذهنم بود که "درخت هر چه بارش بیشتر افتاده تر"
ولی این آدمها ثابت کردند که نه. چه افتادگییی. کم کم به این نتیجه رسیده بودم که فرعون هنوز هست. بیشتر از تصور من.
و پذیرفته بودم که اگر آخر و عاقبت خواندن و دیدن و شنیدن، آدم را به این روز میرساند، پس من ندانم بهتر است.
ولی این هفته دو بار آدمی رو دیدم که باز مشتاقم کرد برای دانستن و دانستن و دانستن.
فرض کنید مردی میانسال.
دکتر میخوانندش.
میدانم که لیسانس مهندسی دارد. ولی بعدش را نمیدانم. شنیدهام که ادبیات خوانده ولی درستش را نمیدانم.
فهمیدم که ورزشکار بوده (هست؟). میدویده و رزمی کار میکرده.
موسیقی را میشناسد. در این حد که به قول خودش جرات کرده و پیش استاد شجریان خوانده، "آن عیب که سلطان بپسندد هنر است." وقتی میخواهد سر و صدای کلاس را خاموش کند روی میز رنگ میگیرد. درست.
فارسی را خوب میداند.
بر زبان انگلیسی مسلط است.
و فرانسه... .
دست خط انگلیسیش بد است. ولی فارسی را خوش مینویسد.
و سعدی و حافظ را درست میخواند، آنطور که من بفهمم.
و عربی... . قرآن را طوری میخواند که من که خیلی دورم از این عالم دوست دارم بروم و سری بزنم به کتاب مقدس و اینبار درست.
مردی است نسبتا درشت اندام و سبیل کلفت، ولی شعر که میخواند انگار که لطیفترین آدمها:
دلنشین شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری، آری سخن عشق نشانی دارد
و میدانم که بسیار میداند. بیشتر از آنکه کسی مثل من بفهمد.
و این مرد، خندان است همیشه. لبخندی بر لب دارد و رویی خوش آنقدر که تو دلشاد شوی. و قادر است همهی آدمهایی که اخمو وارد کلاس میشوند را به خنده وادارد.
من، حال خوشی دارم و این حال را مدیون این آدم هستم. کاش بماند تا شنبهی آینده.
پی نوشت خیلی خیلی بیربط: خیلی دوست دارم این همسایمون رو ببینم که روی دیوار نوشته: همسایه گرامی لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بگذارد.
و همیشه این باور در ذهنم بود که "درخت هر چه بارش بیشتر افتاده تر"
ولی این آدمها ثابت کردند که نه. چه افتادگییی. کم کم به این نتیجه رسیده بودم که فرعون هنوز هست. بیشتر از تصور من.
و پذیرفته بودم که اگر آخر و عاقبت خواندن و دیدن و شنیدن، آدم را به این روز میرساند، پس من ندانم بهتر است.
ولی این هفته دو بار آدمی رو دیدم که باز مشتاقم کرد برای دانستن و دانستن و دانستن.
فرض کنید مردی میانسال.
دکتر میخوانندش.
میدانم که لیسانس مهندسی دارد. ولی بعدش را نمیدانم. شنیدهام که ادبیات خوانده ولی درستش را نمیدانم.
فهمیدم که ورزشکار بوده (هست؟). میدویده و رزمی کار میکرده.
موسیقی را میشناسد. در این حد که به قول خودش جرات کرده و پیش استاد شجریان خوانده، "آن عیب که سلطان بپسندد هنر است." وقتی میخواهد سر و صدای کلاس را خاموش کند روی میز رنگ میگیرد. درست.
فارسی را خوب میداند.
بر زبان انگلیسی مسلط است.
و فرانسه... .
دست خط انگلیسیش بد است. ولی فارسی را خوش مینویسد.
و سعدی و حافظ را درست میخواند، آنطور که من بفهمم.
و عربی... . قرآن را طوری میخواند که من که خیلی دورم از این عالم دوست دارم بروم و سری بزنم به کتاب مقدس و اینبار درست.
مردی است نسبتا درشت اندام و سبیل کلفت، ولی شعر که میخواند انگار که لطیفترین آدمها:
دلنشین شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری، آری سخن عشق نشانی دارد
و میدانم که بسیار میداند. بیشتر از آنکه کسی مثل من بفهمد.
و این مرد، خندان است همیشه. لبخندی بر لب دارد و رویی خوش آنقدر که تو دلشاد شوی. و قادر است همهی آدمهایی که اخمو وارد کلاس میشوند را به خنده وادارد.
من، حال خوشی دارم و این حال را مدیون این آدم هستم. کاش بماند تا شنبهی آینده.
پی نوشت خیلی خیلی بیربط: خیلی دوست دارم این همسایمون رو ببینم که روی دیوار نوشته: همسایه گرامی لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بگذارد.
2 comments:
سلام:)
wow!
من اینجا چی کار میکنم؟
مایه افتخار منه قربان:)
راستی این قضیه آدم هر چه... رو کاملا درک میکنم چون اکثر غول هایی که میشناسیم متاسفانه فروتن نیستن
ای وای، جدا؟! چی بگم:( راستش همون طور که گفتم دو سه تا مقاله بیشتر راجع بهش نخوندم
Post a Comment