شاید همش تقصیر این مربی ورزشم باشه که امروز بیخود و بی جهت مادرن تاکینگ گذاشت که ما باهاش بالا و پایین پریدیم و من رو بیخود و بی جهت برد دورِ دور و یادم انداخت دختری رو که دلم میخواست باشم و نیستم.
شاید همش به خاطره اینه که نشستیم دور میز و صحبت فیلم میشه و پسره میخواد که از بیست و یک گرم حرف بزنه و من میفهمم که اشتباه فهمیده و بیخود سعی میکنم که بفهمونم بهش و بعد پسره چند تایی اسم ردیف میکنه که کی این فیلم رو دیده و بچهها حواله میکنن به من که آره این فیلم زیاد میبینه و یا فیلم میبینه یا رمان میخوونه و پسره باز چند تا اسم میگه و من ندیدم و میگه پس چی دیدی و یکی اون وسط در میاد که ایشون فقط فیلمهای فلسفی میبینند مثلا کلوز آپ (منظور همون کلوزر است) و قیافهی پسره در هم میره و راحت میگه اه.
شاید به خاطر اینه که برادره میگه چرا نمیآی خب؟ ما میریم برات بلیط میگیریم و یکی میگه ده شب فیلم. و من دلم برای هیجان توی صف سینما آزادی تنگ میشه و الکی به یکی میگم پول ندارم و به یکی دیگه که بابا سینمای ایران آدم رو نا امید میکنه و به خودم قول میدم هر شب به جاش یکی از فیلمهای کیشلوفسکی رو میبینم. و فقط و فقط خودم میدونم که این روزها فرد بودنم چقدر داره اذیت میکنه.
شاید به خاطر اینه که لا مذهب این کتاب بس که خوبه آدم حالش بد میشه و بیخود فکر میکنه که منم بنویسم. آخه آدم چقدر میتوونه بره و بیاد و خواننده رو عین آدم مست هر جا که میخواد ببره و تو هم اصلا نفهمی که داره چه بلایی سرت میاد و ... و بعد یهو این وسط دلت تنگ بشه برای دزیره و اسکارلت و جودی و ... دلت عشق معمولی و آدمهای معمولی و اهداف نزدیک و زندگی بی درد بخواد و تنگ بشه دلت برای ساده خووندن و به سرت بزنه که من میرم ماندانا رو میخرم و گور بابای آبرو.
شاید این روزها زیاد دل دادم به حرفهای مردم و خسته شدم و بیخود فکر کردم که منهم حق دارم حرف بزنم و زدم و پشیمون شدم بس که شنیدم وااا، داری ناشکری میکنی، اگه جای من بودی... .
شایدم فقط دلم گرفته.
شاید همش به خاطره اینه که نشستیم دور میز و صحبت فیلم میشه و پسره میخواد که از بیست و یک گرم حرف بزنه و من میفهمم که اشتباه فهمیده و بیخود سعی میکنم که بفهمونم بهش و بعد پسره چند تایی اسم ردیف میکنه که کی این فیلم رو دیده و بچهها حواله میکنن به من که آره این فیلم زیاد میبینه و یا فیلم میبینه یا رمان میخوونه و پسره باز چند تا اسم میگه و من ندیدم و میگه پس چی دیدی و یکی اون وسط در میاد که ایشون فقط فیلمهای فلسفی میبینند مثلا کلوز آپ (منظور همون کلوزر است) و قیافهی پسره در هم میره و راحت میگه اه.
شاید به خاطر اینه که برادره میگه چرا نمیآی خب؟ ما میریم برات بلیط میگیریم و یکی میگه ده شب فیلم. و من دلم برای هیجان توی صف سینما آزادی تنگ میشه و الکی به یکی میگم پول ندارم و به یکی دیگه که بابا سینمای ایران آدم رو نا امید میکنه و به خودم قول میدم هر شب به جاش یکی از فیلمهای کیشلوفسکی رو میبینم. و فقط و فقط خودم میدونم که این روزها فرد بودنم چقدر داره اذیت میکنه.
شاید به خاطر اینه که لا مذهب این کتاب بس که خوبه آدم حالش بد میشه و بیخود فکر میکنه که منم بنویسم. آخه آدم چقدر میتوونه بره و بیاد و خواننده رو عین آدم مست هر جا که میخواد ببره و تو هم اصلا نفهمی که داره چه بلایی سرت میاد و ... و بعد یهو این وسط دلت تنگ بشه برای دزیره و اسکارلت و جودی و ... دلت عشق معمولی و آدمهای معمولی و اهداف نزدیک و زندگی بی درد بخواد و تنگ بشه دلت برای ساده خووندن و به سرت بزنه که من میرم ماندانا رو میخرم و گور بابای آبرو.
شاید این روزها زیاد دل دادم به حرفهای مردم و خسته شدم و بیخود فکر کردم که منهم حق دارم حرف بزنم و زدم و پشیمون شدم بس که شنیدم وااا، داری ناشکری میکنی، اگه جای من بودی... .
شایدم فقط دلم گرفته.
4 comments:
گاهی آدم دلش برای تنهایی خودش می گیرد.
aman az in del ....
che zood migozarad ,
dorane an sherli o jodi o kheyly shakhsiyathaye nazdiktar o dast yaftanitare digar !
لینک شدی.
سلام:)این حس خوب نبودن همیشه با آدم هست و فکر میکنم فقط با آدمهایی هست که دارن دائم رشد میکنن و ذهن پویایی دارن...اما امان از این سینما:)) میدونی بحث فیلم فلسفی و غیر فلسفی نیست به نظر من اگه کسی واقعا سینما سرش بشه میتونه در مورد هر فیلمی حرف بزنه ...منظورم اینه که این باد بغبغب انداختن ها و ژست های روشنفکری رو بیخیال:) به قول شاعر تو محشری از همه سری:))))
Post a Comment