اول، من دارم گفتگو در کاتدرال رو میخوونم. چون خوشم اومده دلم نمیاد تند بخوونم که تموم بشه. دوست دارم آروم آروم بخوونمش.
دوم، کار خوبی نیست که آدم به خودش دروغ بگه. ولی من دارم این کار رو میکنم. فکر کنم مریض شدم. یه مریضی که بهش میگن افسردگی. هی میشینم علایمش رو توی اینترنت میخوونم ولی گوش نمیدم بهشون.
همیشه فکر میکردم آدم نباید راحت کم بیاره و دست به دامن روانشناس بشه. فکر میکردم این جور پزشکا برای روز مبادا خوبن. ولی انگار حالیم نشده که الان روز مبادای منه.
هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه دیگه.
رفتم و بعد از یک سال مو رنگ کردم، به امید اینکه شاید روحیم عوض بشه، که نشد. خوشحالی در حد همون سالن آرایشگاه موند. اومدم بیرون. همونی بودم، که بودم.
رفتم یه داستان کارور رو کپی گرفتم که ترجمه کنم، یه پارگراف که تموم شد، فکر کردم کار من نیست. فکر کردم حوصله و صبری میخواد که من ندارم. گذاشتمش کنار.
یکم پول دستم اومده، یه زمانی فکر میکردم، مشکل سر پول در نیاوردن. فکر میکردم خجالت میکشم خیلی با این سن و سال از پدر جان پول بگیرم، ولی اینم نیست. چند ماهی هست که دیگه راحت میگم نه، نمیخوام. ولی مشکل پول هم نیست.
یه زمانی از پیدا کردن واژههای جدید لذتی میبردم، غیر قابل تصور. ولی دیگه اصلا.
دروغ گفتم که این کاتدرال رو دوست دارم. فقط هنوز از قدرت نوشتن این آقا در عجبم. همین. ولی میدونم که نویسندگی کار من نیست.
فیلم دیدنم که تعطیل شده، بعد از اینکه چند تایی از دهگانه رو دیدم. دیگه حس فیلم دیدن هم ندارم. آهانن دی پارتد رو هم دیدم. سنتوری رو هم. بعد دیگه هیچی. این یعنی یه هفته. : دی
انگار هیچ کاری کار من نیست.
انگار خیلی راحت، حالا شاید یکم تخفیف بدم به خودم، نه خیلی راحت، کم اوردم. به چیزی که بهش میگن زندگی، باختم.
هنوز میتوونم راحت بخندم، راحت گریه کنم. اینا باعث میشن که به خودم بگم، نه بابا افسردگی چیه دیگه. ولی وقتی آدم فقط دلش میخواد بخوابه، خب این یعنی بیماری دیگه.آدم سالم که نمیره توی تخت.
دوست دارم میتوونستم یه مدت دست از سر اینترنت بردارم.
اگه پسر بودم، حتما الان یه کوله بر میداشتم و میرفتم سفر. به نمیدونم کجا. میدونم در همین ایران خودمون زنهای زیادی این کار رو کردن. ولی من میترسم. البته این ترس در همین تهران و بین آدمها هم هست، ولی انگار اونجوری خیلی بیشتر میترسم.
چیزی که خیلی ناراحتم میکنه، اینه که اینجوری نبودم. هیچ وقت. میتوونم بگم دو، سه ماهی هست که کلا کرکرهی همه چیز رو کشیدم پایین. پیش از این، یعنی از یکسال پیش که دیگه سر کار نمیرم، مدام دنبال این بودم که کاری بکنم. حالا هر چیزی شده. کلاسی، درسی، چیزی. هر چیزی. ولی الان دیگه هیچی دلم نمیخواد.
دوست ندارم با کسی این حرفها رو بزنم. دوست ندارم بشنوم که ناشکری، که خوشبختی خودت نمیفهمی. از شنیدن اگه جای من بودی و من که گفته بودم حالم بهم میخوره. وقتی کسی بهم میگه نخند، جدی میگم... .
دلم میخواد با کسی حرف بزنم که اولا مهربون باشه و منو دوست داشته باشه (خب مشاورا که آدمو دوست ندارن، دلیلی هم نداره که داشته باشن) بعد هم یه راه حل عملی جلوی پام بذاره.
کسی باشه که شرایط منو بفهمه، نه اینکه بهم حق بده، ولی بفهمه که اون چه که منو به اینجا رسونده مهم بوده برام. نه اینکه بخواد تمام چیزهای ارزشمندی که داشتم رو زیر سئوال ببره.
دلم نمیخواد بشینم جلوی یکی و حرف بزنم و گریه کنم و اون یادداشت کنه.
تا همین چند وقت پیش ورزش کلی برام خوب بود. هر بار که میرفتم و میومدم انگار هزار کیلو انرژی داشتم. دی که اصلا نرفتم. بهمن رو هم مادره رفت اسممو نوشت و هر بار بیدارم میکرد که برم. اسفند هم خودم فرصت هیچ فکری رو ندادم به خودم و رفتم نوشتم که مجبور باشم برم. به امید برگشتن روحیهیی که فاتحهش خووندست.
دختری که توی آینه میبینم برام کاملا غریبهست. آخه، قبلا من وقت نداشتم که توی آینه رو نگاه کنم. حالا چیزی که زیاد دارم وقته. وقتی که به هیچ چیز و هیچ کس تعلق نداره.
یه جایی خووندم که از عوامل افسرگی وجود و یا کمبود یه چیزی در خون آدمه، دو ماهی هست که عادت ماهانهم به مرتبی قبل نیست. و خب درست دو ماه که دارم قرص میخورم برای تیروئید. ظاهرا ما که در تهران زندگی میکنیم، به خاطر آب و املاح در معرض بیماریهای تیروئیدی هستیم. من از دوم راهنمایی هر چند وقت یک بار پیش پزشک غدد میرم. دوسالی بود که قرص نمیخوردم و هر بار بعد از معاینه میگفت که همه چیز خوبه. ولی این بار گفت که بزرگ شده و قرص نوشته. شاید واقعا هورمونهام به هم ریخته. فقط مشکل اینکه نه میرم سراغ دکتر. نه خودم حس و حال تحقیق دارم که اینها میتوونن توی روحیهی آدم موثر باشن یا نه.
پارسال بعد از کنکور، برای خودم جشن گرفتم. رفتم و چند جلد کتاب خریدم. یادمه داشتم میگشتم که خاطرات روزانهی وولف رو دیدم. یادمه به خودم گفتم خووندن روز نوشتههای یه آدمی که خودکشی کرده، روحیهی خیلی خوبی میخواد. که من نداشتم. فکر میکنم خووندن نوشتههای من، در این روزها هم همینطوره.
دلم نمیخواست این حرفها رو بنویسم. خیلی درونی هستن. ولی فکر کردم شاید اینجوری از فکر و تصور اینکه چند آدم غریبه میخوونن این نوشتهها رو از خودم خجالت بکشم.
هووووووم، طفلک شمایی که اینها رو میخوونین. من که نمیتوونم جای شما تصمیم بگیرم، فقط پیشنهاد میکنم تا من درست نشدم، اینجا رو نخوونین.
دوم، کار خوبی نیست که آدم به خودش دروغ بگه. ولی من دارم این کار رو میکنم. فکر کنم مریض شدم. یه مریضی که بهش میگن افسردگی. هی میشینم علایمش رو توی اینترنت میخوونم ولی گوش نمیدم بهشون.
همیشه فکر میکردم آدم نباید راحت کم بیاره و دست به دامن روانشناس بشه. فکر میکردم این جور پزشکا برای روز مبادا خوبن. ولی انگار حالیم نشده که الان روز مبادای منه.
هیچ چیزی خوشحالم نمیکنه دیگه.
رفتم و بعد از یک سال مو رنگ کردم، به امید اینکه شاید روحیم عوض بشه، که نشد. خوشحالی در حد همون سالن آرایشگاه موند. اومدم بیرون. همونی بودم، که بودم.
رفتم یه داستان کارور رو کپی گرفتم که ترجمه کنم، یه پارگراف که تموم شد، فکر کردم کار من نیست. فکر کردم حوصله و صبری میخواد که من ندارم. گذاشتمش کنار.
یکم پول دستم اومده، یه زمانی فکر میکردم، مشکل سر پول در نیاوردن. فکر میکردم خجالت میکشم خیلی با این سن و سال از پدر جان پول بگیرم، ولی اینم نیست. چند ماهی هست که دیگه راحت میگم نه، نمیخوام. ولی مشکل پول هم نیست.
یه زمانی از پیدا کردن واژههای جدید لذتی میبردم، غیر قابل تصور. ولی دیگه اصلا.
دروغ گفتم که این کاتدرال رو دوست دارم. فقط هنوز از قدرت نوشتن این آقا در عجبم. همین. ولی میدونم که نویسندگی کار من نیست.
فیلم دیدنم که تعطیل شده، بعد از اینکه چند تایی از دهگانه رو دیدم. دیگه حس فیلم دیدن هم ندارم. آهانن دی پارتد رو هم دیدم. سنتوری رو هم. بعد دیگه هیچی. این یعنی یه هفته. : دی
انگار هیچ کاری کار من نیست.
انگار خیلی راحت، حالا شاید یکم تخفیف بدم به خودم، نه خیلی راحت، کم اوردم. به چیزی که بهش میگن زندگی، باختم.
هنوز میتوونم راحت بخندم، راحت گریه کنم. اینا باعث میشن که به خودم بگم، نه بابا افسردگی چیه دیگه. ولی وقتی آدم فقط دلش میخواد بخوابه، خب این یعنی بیماری دیگه.آدم سالم که نمیره توی تخت.
دوست دارم میتوونستم یه مدت دست از سر اینترنت بردارم.
اگه پسر بودم، حتما الان یه کوله بر میداشتم و میرفتم سفر. به نمیدونم کجا. میدونم در همین ایران خودمون زنهای زیادی این کار رو کردن. ولی من میترسم. البته این ترس در همین تهران و بین آدمها هم هست، ولی انگار اونجوری خیلی بیشتر میترسم.
چیزی که خیلی ناراحتم میکنه، اینه که اینجوری نبودم. هیچ وقت. میتوونم بگم دو، سه ماهی هست که کلا کرکرهی همه چیز رو کشیدم پایین. پیش از این، یعنی از یکسال پیش که دیگه سر کار نمیرم، مدام دنبال این بودم که کاری بکنم. حالا هر چیزی شده. کلاسی، درسی، چیزی. هر چیزی. ولی الان دیگه هیچی دلم نمیخواد.
دوست ندارم با کسی این حرفها رو بزنم. دوست ندارم بشنوم که ناشکری، که خوشبختی خودت نمیفهمی. از شنیدن اگه جای من بودی و من که گفته بودم حالم بهم میخوره. وقتی کسی بهم میگه نخند، جدی میگم... .
دلم میخواد با کسی حرف بزنم که اولا مهربون باشه و منو دوست داشته باشه (خب مشاورا که آدمو دوست ندارن، دلیلی هم نداره که داشته باشن) بعد هم یه راه حل عملی جلوی پام بذاره.
کسی باشه که شرایط منو بفهمه، نه اینکه بهم حق بده، ولی بفهمه که اون چه که منو به اینجا رسونده مهم بوده برام. نه اینکه بخواد تمام چیزهای ارزشمندی که داشتم رو زیر سئوال ببره.
دلم نمیخواد بشینم جلوی یکی و حرف بزنم و گریه کنم و اون یادداشت کنه.
تا همین چند وقت پیش ورزش کلی برام خوب بود. هر بار که میرفتم و میومدم انگار هزار کیلو انرژی داشتم. دی که اصلا نرفتم. بهمن رو هم مادره رفت اسممو نوشت و هر بار بیدارم میکرد که برم. اسفند هم خودم فرصت هیچ فکری رو ندادم به خودم و رفتم نوشتم که مجبور باشم برم. به امید برگشتن روحیهیی که فاتحهش خووندست.
دختری که توی آینه میبینم برام کاملا غریبهست. آخه، قبلا من وقت نداشتم که توی آینه رو نگاه کنم. حالا چیزی که زیاد دارم وقته. وقتی که به هیچ چیز و هیچ کس تعلق نداره.
یه جایی خووندم که از عوامل افسرگی وجود و یا کمبود یه چیزی در خون آدمه، دو ماهی هست که عادت ماهانهم به مرتبی قبل نیست. و خب درست دو ماه که دارم قرص میخورم برای تیروئید. ظاهرا ما که در تهران زندگی میکنیم، به خاطر آب و املاح در معرض بیماریهای تیروئیدی هستیم. من از دوم راهنمایی هر چند وقت یک بار پیش پزشک غدد میرم. دوسالی بود که قرص نمیخوردم و هر بار بعد از معاینه میگفت که همه چیز خوبه. ولی این بار گفت که بزرگ شده و قرص نوشته. شاید واقعا هورمونهام به هم ریخته. فقط مشکل اینکه نه میرم سراغ دکتر. نه خودم حس و حال تحقیق دارم که اینها میتوونن توی روحیهی آدم موثر باشن یا نه.
پارسال بعد از کنکور، برای خودم جشن گرفتم. رفتم و چند جلد کتاب خریدم. یادمه داشتم میگشتم که خاطرات روزانهی وولف رو دیدم. یادمه به خودم گفتم خووندن روز نوشتههای یه آدمی که خودکشی کرده، روحیهی خیلی خوبی میخواد. که من نداشتم. فکر میکنم خووندن نوشتههای من، در این روزها هم همینطوره.
دلم نمیخواست این حرفها رو بنویسم. خیلی درونی هستن. ولی فکر کردم شاید اینجوری از فکر و تصور اینکه چند آدم غریبه میخوونن این نوشتهها رو از خودم خجالت بکشم.
هووووووم، طفلک شمایی که اینها رو میخوونین. من که نمیتوونم جای شما تصمیم بگیرم، فقط پیشنهاد میکنم تا من درست نشدم، اینجا رو نخوونین.
1 comments:
ماندانای من ... نميدونم ... شايد واقعا اين بيماری عصر ماست ... و متاسفانه همه بهش دچاريم ... ما به روزمرگی و ديگر شادمان نشدن دچاريم ... و دردی از اين بزرگتر کجا میشه پیدا کرد ...
منم دچارم ... از هیچی شاد نمیشم ، هیچی دلم نمیخواد ، تکراری شدم و هزار تا جملهء تو در موردم صدق میکنه !!!
Post a Comment