گونهی یکم، دختر خاله جان یک سرویس پیام کوتاه ارسال نمودهاند که، داشتم در اینترنت دکتر رضوانی را میجستم که رسیدم به آدرس چندگانه. بلاگ سپات. کام. ها ها ها! ایشان یک سال از ما کوچکترند و میتوان گفت که سری از هم سوایییییم. و خب بله دیگه تا من باشم کارهای پنهانی نکنم. در نتیجه شما میتوانید شاکر پروردگار باشید که من دیگر اینجا کمتر آه و ناله میکنم و بیشتر مسائل جدی را مطرح میکنم. باشد که رستگار شویم همگی.
گونهی دوم، در جلسهی آخر دکتر حرف خوبی زدند. گفتند الان هر کسی بیکار میشه فکر میکنه یا بره زبان درس بده یا ترجمه کنه. ایشان را اعتقاد بر این است که ترجمه دانش و هنر و هوش است. و در راستای سخن ایشان بنده داستان کارور را ترجمه کردم. :دی. داستان عجیبی بود. خبر ندارم که ترجمه شده یا نه. اسمش هست
Why honey?
فکر میکنم این داستان برای ما خیلی قابل لمس باشه. چرایش بماند. اگر همت خدای را ... تر و تمیزش میکنم و میذارمش اینجا. در حال حاضر جملهها مثل آدم آهنی هستند. خشک خشک. تازه اونم آدم آهنیی که روغن کاری لازم داره.
گونهی چهارم، در این چند وقت، چند حرف جالب شنیدم که کنار همهی آنها یک عدد تیک میگذارم به نشانهی تایید،
یکم آنکه، من به دوستانم زیاد اهمیت میدهم. و این را در جایی خواندم که آدمی که این کار را میکند، یعنی از دقت و توجه به زندگی خودش فرار میکند.
دوم آنکه، در تهران اگر آدم قرص نخورد... . نیکو سخنی است. با اینهمه صدا و بوی و منظرهی ناهنجار، باید هم چنین باشد. وقتی منظرهی دلنشینمان دورِ بزرگراه کردستان باشد و آنچه که از برج میلاد میبینیم، باید هم چنین باشیم.
سوم آنکه، برای کسی مهم نیست. و این هم راست گفتاری است. دنیا یعنی همین. در غیر اینصورت فلسفهی وجودی کمیتهی امداد زیر سئوال میرود.
گونهی پنجم، در خواندن گفتگو در کاتدرال به یک مشکل اساسی رسیدم. و آنهم چیزی نیست جز بیسواتی. بنده رسما و شرعا و عرفا، معنی و مفهوم هیچ ایسمی را نمیدانم. و البته که این ایراد بزرگی است. و خب وقتی رمانی میخوانی که از این ایسمها تا آخرین حد ممکن استفاده میشود، مثلا فرض که میخواهند به هم فحش بدهند، میگویند: فلانیسم بهمانیسم شده، نمیفهمم. ولی خدایی است ها این آقای ماریو خان کبیر. برای آنها که نخواندهاند میگویم، فرض کنید که چهار نفر آدم با هم حرف میزنند، جفت جفت با هم. در دو زمان مختلف. بعد هر سطر از یک فصل مربوط به یکی از این آدمها و یک زمان جداست. حالا نوشتن این یک طرف. ترجمه... . جدا باید خسته نباشیدی گفت پایان ناپذیر به استاد کوثری.
و مشکل دیگر که اصولا به نظر میرسد پا بر جاست در آثار یوسا برای من، مشکلی است که با نامها دارم. این خارجیها، وقتی میخواهند نامی را خودمانی کنند کلا عوضش میکنن. در نتیجه ما گم میکنیم آدمها را.
مثلا فرض کنید ما تا صفحهی 180 فکر میکردیم یکی، یکی است، بعد فهمیدیم که نه این یکی آن یکی است! وخب فکر کنم باید برگردم از اول.
گونهی دوم، در جلسهی آخر دکتر حرف خوبی زدند. گفتند الان هر کسی بیکار میشه فکر میکنه یا بره زبان درس بده یا ترجمه کنه. ایشان را اعتقاد بر این است که ترجمه دانش و هنر و هوش است. و در راستای سخن ایشان بنده داستان کارور را ترجمه کردم. :دی. داستان عجیبی بود. خبر ندارم که ترجمه شده یا نه. اسمش هست
Why honey?
فکر میکنم این داستان برای ما خیلی قابل لمس باشه. چرایش بماند. اگر همت خدای را ... تر و تمیزش میکنم و میذارمش اینجا. در حال حاضر جملهها مثل آدم آهنی هستند. خشک خشک. تازه اونم آدم آهنیی که روغن کاری لازم داره.
گونهی چهارم، در این چند وقت، چند حرف جالب شنیدم که کنار همهی آنها یک عدد تیک میگذارم به نشانهی تایید،
یکم آنکه، من به دوستانم زیاد اهمیت میدهم. و این را در جایی خواندم که آدمی که این کار را میکند، یعنی از دقت و توجه به زندگی خودش فرار میکند.
دوم آنکه، در تهران اگر آدم قرص نخورد... . نیکو سخنی است. با اینهمه صدا و بوی و منظرهی ناهنجار، باید هم چنین باشد. وقتی منظرهی دلنشینمان دورِ بزرگراه کردستان باشد و آنچه که از برج میلاد میبینیم، باید هم چنین باشیم.
سوم آنکه، برای کسی مهم نیست. و این هم راست گفتاری است. دنیا یعنی همین. در غیر اینصورت فلسفهی وجودی کمیتهی امداد زیر سئوال میرود.
گونهی پنجم، در خواندن گفتگو در کاتدرال به یک مشکل اساسی رسیدم. و آنهم چیزی نیست جز بیسواتی. بنده رسما و شرعا و عرفا، معنی و مفهوم هیچ ایسمی را نمیدانم. و البته که این ایراد بزرگی است. و خب وقتی رمانی میخوانی که از این ایسمها تا آخرین حد ممکن استفاده میشود، مثلا فرض که میخواهند به هم فحش بدهند، میگویند: فلانیسم بهمانیسم شده، نمیفهمم. ولی خدایی است ها این آقای ماریو خان کبیر. برای آنها که نخواندهاند میگویم، فرض کنید که چهار نفر آدم با هم حرف میزنند، جفت جفت با هم. در دو زمان مختلف. بعد هر سطر از یک فصل مربوط به یکی از این آدمها و یک زمان جداست. حالا نوشتن این یک طرف. ترجمه... . جدا باید خسته نباشیدی گفت پایان ناپذیر به استاد کوثری.
و مشکل دیگر که اصولا به نظر میرسد پا بر جاست در آثار یوسا برای من، مشکلی است که با نامها دارم. این خارجیها، وقتی میخواهند نامی را خودمانی کنند کلا عوضش میکنن. در نتیجه ما گم میکنیم آدمها را.
مثلا فرض کنید ما تا صفحهی 180 فکر میکردیم یکی، یکی است، بعد فهمیدیم که نه این یکی آن یکی است! وخب فکر کنم باید برگردم از اول.
0 comments:
Post a Comment