آخر ما ناسلامتی 12 سالی می شه که همدیگر را می شناسیم.
دو سال پیش بود که اولی با مردی ازدواج کرد که رفت و آمد با دوستان مجرد را فعل حرام میداند و ما را محروم کرده از دیدن تنها کودکی که حس خاله بودن و دوست داشتن را به ما میدهد. این که هیچ. ما که بودیم هفت نفر شدیم شش نفر.
دومی را همین هفتهی پیش بود که راهی کردیم. برود آلمان. و تحصیلاتش را تکمیل کند و ... به قول خودش "مگه خلم دو سال تحمل کنم بعد برگردم؟ اگه دو سال بمونم که دیگه میمونم." راست میگوید. اینجا دو سالی شرکت خودش را داشت. یک خانوم مهندس. یک شرکت مهندسی پزشکی. بس که سخت شد و سخت، فکر کرد که کافیه و دیگه نمیتوونم. بذارم برم بهتره. و رفت.
سومی باید تا آخر بهار خودش را برساند به سرزمین مجسمهی آزادی و محال است برگردد به این زودیها. به دلیل شرایط خاصش.
چهارمی برای سرزمین باستانی اقدام کرده و منتظر است. تو فرض کن که رفته ایتالیا. میرود. شکی نیست.
پنجمی میگوید که منهم آلمان... دیر یا زود این هم میرود حالا فرض که یکسال بعد.
خب، منهم که نمیمانم با ششمی. اگر این آدمهای سرزمین یخی راهم ندادند، خب سرزمین خاکستری که هست. کمی همت میخواهد که به جای "گود مرنینگ" بگویی "بن ژوق" ولی میشود.
و بعد... شمارهی پرواز به مقصد فرانکفورت که اعلام شد، ضربان قلبم برایم نا آشنا بود. هیچ وقت اینطور نشنیده بودم که خودش را بکوبد به در و دیوار جای تنگش. و ترسیدم. نمیدانستم ترس از کجا آمده. ترس؟ ترس؟ از تنهایی؟؟؟ حالا که نوشتهی آخر کتی را خواندم. فهمیدم. میترسم. میترسم که دیگر نشود جایی توی این دنیای خیلی کوچک و خیلی بزرگ دور هم باشیم. نکند نشود؟؟؟ نکند... میترسم.
5 comments:
تا بوده همین بوده
akharie moondan bad dardie...
salam to kodomeshoni manzoram toye on akse paeenie man toye onyeki aksam nemidonam darish yana man inja ro chand vaghtie mikhonam vali nemidonestam yeho ashna darmiaim
cheghadr in comentdonit sakhte nemidonestam koja esmamo benevisam inja minevisam barat fahimehkhalilik@yahoo.com
fekr konam shoma hamonaee hastin ke gometon kardim va chand vaghtie ke to ghararhaye saliane peidaton nemishe
Post a Comment