آی مردک! کاش پس ماندههای وجودت را هم از من میکشیدی بیرون. یعنی تو میگویی ژن هیچ است؟ من میگویم نیست و گاهی فکر میکنم که هر چی میکشم از دست نامبارک توست. گیرم که تو بودهیی پسر عم مادربزرگ جانمان. ولی قل قلت هنوز در گوشمان زنگ میزند. میدانی من گاهی دلم غنج میزند برای یک ماگ بزرگ پر از شیر نسکافهی داغ (نه دیگه اینقدر نه که قهوهی تلخ بخواهم. گفتم که پس مانده داری در وجودم.) گاهی دلم تنگی میشود برای صندلیهای چوبی لهستانی، میز پر از کاغذ و قلمی که پیدا نمیشه و کلماتی که بریزمشان توی حلقوم این موجود زنده.
ولی گاهی کس دیگری بیدار میشود انگار. آدمی که دلش میخواهد کرور کرور پول دربیاورد و زندگی لوکس را دوست دارد و خانهیی بزرگ و روشن بخواهد.
من نمیدانم. ماندهام بین ارث تو، جبر زمان، دل خودم، عقلم. و همهی اینها انگار با هم در تضادند و نمیشود که یکی از آنها حتی دست بیاندازدر گردن دیگری و با هم باشند که من هم قدمشان شوم.
اگر روز آخری باشد و بگذارد که آدمها به حساب هم برسند من یکی، محکم میزنم توی گوش تو. پس بهتر است که نبینمت. باور کن برای خودت میگویم. میدانی خشم جمع که بشود همهاش توی یک سیلی بد درد آور است.
4 comments:
این خشم است، یا نگرانی؟
نگرانی بیشتر از اون ترس
من نفهمیدم مردک برات ارث گذاشته نمی خوای؟؟؟
بله همین که شما گفتی. من این ارث را نمی خواهم
Post a Comment