از وقتی پاتوق زیرزمینی برادره و دوستاش به راه افتاده من گاهی سرک میکشم به دنیای مردونشون. گاهی خیلی میمونم و اونا روشون نمیشه راحت باشن، برادره صداش در میآد که پاشو برو بالا اینا الان مست میکنن. منم به روی خودم نمیآرم و میگم به من چه. من فقط چیپس میخوام. من مزه خور خوبی هستم.
یه چیزی هست. یه چیزی از جنس رفاقت مردونه که من عاشقشم. ( میدونم که آدم زن دنیا نمیآد و زن تربیت میشه. ولی فعلا که ما زن بزرگ شدیم.) نه اینکه صمیمت بین مردها رو ما نتونیم داشته باشیم، نه این بخش جذاب رفاقت مردونه نیست. (هر چند انگار فقط مردها میتونن تصمیم بگیرن و یک ساعت بعد راهی جاده باشن. ما برای سفر کلی بار داریم، حالا اگه از اجازه بگذریم. میخوام حاشیه نرم نمیشه) بخش جذاب رفاقت مردونه برای من، دعواها و دلخوریهاشونه. ما زن بزرگ شدهها، از یکدیگر که دلخور میشویم پناه میبریم پشت کلمات. تکه تکههای بزرگ. و به قصد کشتن و نابودی جملههایی میسازیم که اگه کمی وقت بذاریم سرشون، با اینهمه ابتکاری که برای ساختنشون صرف میکنیم، میتوونن آثار ادبی ماندگاری بشن.
ولی رفاقت مردونه دلخوریش رک و راسته. میشینن جلوی هم که چنین که کردی دلم چرکین شد. و بعد اگه خیلی گوش شنوا نبود، دستها به کمک میآن و بعد... بعد همه چیز تموم میشه. همون جا. سر همون میزی که حرفها گفته شدن. همه چیز تموم میشه. نه مثل ما زن بزرگ شدهها که هزار سال هم بگذره، بهانهش جور بشه، یادآوری میکنیم که یادت هست فلان روز رو... . من از این زیباییهایی کلام زنانه دل خوشی ندارم اصلا.
باز هم بگذریم. حرف دیگری میخواستم بزنم اصلا.
میخواستم بگم، انگار باز حواسم که نبوده خدا اومده و بغلم کرده. نفهمیده بودم. مثل هر بار. باورم شده بود که هر چه هست بین منِ زن و دیگریِ مرد، همه از جنس غریزه است. باورم شده بود که عاشقی همون در پاورقیست. ولی وقتی توی این خلوتها دیدم که پسره اونطور چونهش میلرزید، وقتی دیدم هق هق گریه شده بود زلزلهی شونههاش، و ترسیده بود، ترسیده بود از اعتماد به حرفی که، باید عشقت رو رها کنی اگه ماله تو باشه بر میگرده، یادم اومد که نباید بذارم دلم، حالا گیرم شده ژلهیی، یادش بره کارش اینه که عاشق باشه.باید یادم بمونه که انسان، نه حیوانی ناطق، نه حیوانی عاقل که حیوانی عاشق است.
روزگاری درست کردم برای خودم غریب. انگار خوشبختی رو توی غم و غصه دیگران پیدا میکنم ... .
یه چیزی هست. یه چیزی از جنس رفاقت مردونه که من عاشقشم. ( میدونم که آدم زن دنیا نمیآد و زن تربیت میشه. ولی فعلا که ما زن بزرگ شدیم.) نه اینکه صمیمت بین مردها رو ما نتونیم داشته باشیم، نه این بخش جذاب رفاقت مردونه نیست. (هر چند انگار فقط مردها میتونن تصمیم بگیرن و یک ساعت بعد راهی جاده باشن. ما برای سفر کلی بار داریم، حالا اگه از اجازه بگذریم. میخوام حاشیه نرم نمیشه) بخش جذاب رفاقت مردونه برای من، دعواها و دلخوریهاشونه. ما زن بزرگ شدهها، از یکدیگر که دلخور میشویم پناه میبریم پشت کلمات. تکه تکههای بزرگ. و به قصد کشتن و نابودی جملههایی میسازیم که اگه کمی وقت بذاریم سرشون، با اینهمه ابتکاری که برای ساختنشون صرف میکنیم، میتوونن آثار ادبی ماندگاری بشن.
ولی رفاقت مردونه دلخوریش رک و راسته. میشینن جلوی هم که چنین که کردی دلم چرکین شد. و بعد اگه خیلی گوش شنوا نبود، دستها به کمک میآن و بعد... بعد همه چیز تموم میشه. همون جا. سر همون میزی که حرفها گفته شدن. همه چیز تموم میشه. نه مثل ما زن بزرگ شدهها که هزار سال هم بگذره، بهانهش جور بشه، یادآوری میکنیم که یادت هست فلان روز رو... . من از این زیباییهایی کلام زنانه دل خوشی ندارم اصلا.
باز هم بگذریم. حرف دیگری میخواستم بزنم اصلا.
میخواستم بگم، انگار باز حواسم که نبوده خدا اومده و بغلم کرده. نفهمیده بودم. مثل هر بار. باورم شده بود که هر چه هست بین منِ زن و دیگریِ مرد، همه از جنس غریزه است. باورم شده بود که عاشقی همون در پاورقیست. ولی وقتی توی این خلوتها دیدم که پسره اونطور چونهش میلرزید، وقتی دیدم هق هق گریه شده بود زلزلهی شونههاش، و ترسیده بود، ترسیده بود از اعتماد به حرفی که، باید عشقت رو رها کنی اگه ماله تو باشه بر میگرده، یادم اومد که نباید بذارم دلم، حالا گیرم شده ژلهیی، یادش بره کارش اینه که عاشق باشه.باید یادم بمونه که انسان، نه حیوانی ناطق، نه حیوانی عاقل که حیوانی عاشق است.
روزگاری درست کردم برای خودم غریب. انگار خوشبختی رو توی غم و غصه دیگران پیدا میکنم ... .
0 comments:
Post a Comment