من نه منم

سخت است که آدم خودش باشد. می‌توان گفت هیچ کس، هیچ وقت خودش نیست. مگر آنکه پیش بیاید در جزیره‌یی تنها زندگی کند، از ابتدا، و سپس ادعای خود بودن را فریاد کند.
آدم کلاف سر در گمی ست از آدم‌های اطراف، محیط، فرهنگ، و... .
بیهوده نیست که خالق، آدم‌ها را پراکنده کرده روی زمین. که با هم یکی نباشیم، و گرنه اصل یکی است.
حالا آدمی که در جمعی و جامعه‌یی زندگی می‌کند باید تجربه کند تا خودش را بشناسد. باید با حوادث مختلف روبرو شود تا ضعف‌ها و قدرت‌هایش معلومش شود. این کار با خواندن و دیدن و شنیدن امکان پذیر نیست. گول خوردن است.
در هفته‌یی که گذشت، من زندگی‌ایی را تجربه کردم که همیشه هراسانم می‌کرد. نوعی از بودن را بودم که انگار دور بود از من. همیشه تصورم این بود که اگر چنین شود، چیزی از من نمی‌ماند. فکر می‌کردم اینکه بگذرد دیگر منی وجود نخواهد داشت. فکر می‌کردم آدمی که من هستم ضعیف‌تر از آن است که تاب بیاورد. ولی... شگفت انگیز بود، حالا می‌دانم که من نه تنها آدم ضعیفی نیستم، بلکه نیرویی دارم که حیرانم می‌کند. تصویری که از خودم داشتم، درست تصویر شعر ناجور کودکی بود. "دختره اینجا نشسته، گریه می‌کنه، زاری می‌کنه... ." ولی حالا دختره، نه دلش گریه می‌خواد، نه دلش زاری می‌خواد. دلش می‌خواد پرواز کنه، دلش می‌خواد سهمش رو از زندگی اون جوری بگیره که خودش می‌خواد، نه اونجوری که بهش می‌دن. دختره حالا پر شده از انرژی. انرژی که بهش می‌گه آدمیزاد عهده دار امانتی‌ست، ... .
اصل این تجربه اونقدر مهم نیست، که تاثیراتش. دارم کسی رو می‌بینم که تا به حال پنهان بود. رویِ رو، لایه‌ی اول، یه آدم خونسرد نشسته، لایه‌ی دوم آدمی ست که نه تنها قربانی نیست، که قهرمانه. آدمی که باور کرده زندگی فقط ماله اونه... .
پیش از این بارها و بارها به این چیزها فکر کرده بودم. روزهای زیادی رو با انرژی و اندیشه‌ی مثبت شروع کرده بودم، ولی به شب نمی‌رسید... . و دختری به خواب می‌رفت که از ذهنش دور نمی‌شد "مگه من چه گناهی کردم ..." ولی چند روزه که دختره می‌دونه، نه گناهی کرده، نه کسی یا چیزی قصد نابودیش رو داره. دنیا توی دستهای منه... .

2 comments:

Anonymous said...

اميدوارم اين حس هميشه در شما جاري باشه و هر روز تقويت بشه. اين كه دنيا توي دستهاي شماست..

Anonymous said...

لمس دنيا !
بايد حس قشنگي باشه !