خدا پدرشان را بیامرزد که کاری می کنند آدم صبحی که بیدار می شه به اولین چیزی که فکر می کنه این باشه که برم کتاب بخرم. چیزی شبیه به این که تا سبزی تازه تموم نشده برم بخرم. بعد که من رفتم دم صندوق که حساب کنم آقای فروشنده داشت تلفنی صحبت می کرد و قطع که کرد به اون آقایی، که خودش خیلی شبیه مارکزه، گفت که می گه آخرین کار مارکز رو جمع کنین. بعد آقای مارکز کج خندید که داره تموم می شه تا شب. و بعد من کج خندیدم به فروشنده و ... چه حاااالی می دن به ما. اساسی.
پی نوشت اول مرتبط: عدو شود سبب خیر. ان سالی بود که می خواستم خرابکاری عاشقانه رو بخرم ها. هی فکر می کردم اول اینها که دارم تموم بشه. که در مقایسه با سرعت منفی بی نهایت کتاب خوونی این روزها. سالها طول می کشید.
پی نوشت دوم بی ربط: برگشتن انقذه سر خوش بودم که ژاکت سبزه رو یه وری بندازم رو دوشم. تنها هم بودم. هیچ ایرادی هم نداشت. (این پی نوشت یک مخاطب خاص دارد)

1 comments:

ali said...

چه خوب شد این جا. از گرفتگی در آمد :)