دو یا سه سال پیش بود، یه نمآهنگی نمایش داده می شد که، یه دختره همیشه در حال رقص بود. وقتی می خوابید، وقتی دوش می گرفت، وقتی توی خیابون راه می رفت، سرکار، همیشه، همیشه، تا اینکه یه روز وقتی در حال رقص از پله های مترو پایین می رفت، یه پسری رو دید که در جهت مخالف می رفت بالا و می رقصید. بعد اینها با هم دوست می شن و... خوشبخت می شن. (بچه که داشت دنیا می آمد هم همینجوری لگد می زد و می رقصید.) بعد این روزا، هر وقت دارم از مترو استفاده می کنم، هی نگاه می کنم که کدومشون... بعد اونوقت مشکل اینه که من نمی دونم دوست دارم طرف در حال انجام چه کاری باشه. مثلا کتاب بخوونه رو پله ها... واااه، واااه، بلا به دور.

0 comments: