چندگانه- چهارده

چهارشنبه: معلوم نیست، آآی کارگردان اول اینهمه خوب حرف می زد بعد شد، آآی کارگردان، یا نه از وقتی آآی کارگردان شده اینهمه خوب حرف می زنه. بعد اون شبی کلی ساعت حرف زد درباره سازمان میراث فرهنگی و اینکه چقدر دارن تلاش می کنن و فیلم مستندی از المپیاد فیزیک در اصفهان و اینکه چقدر خوب بوده و چقدر عالی توونستن دیدشون رو نسبت به ایران عوض کنن و اینها چقدر توریست جذب می کنه و ... . بعد آخرش گفت که کلی کشور پول دار میشه، ولی تو که نیستی ببینی. بعد من به قول آیدا، چه همه حسودیم شد... .حیف.
شنبه: صبح یه خونه دیدم، از این خونه های قدیمی. با پنجره های گرد و هر چیز دیگه یی که می گه این خونه قدیمیه. یه خانوم پیر توی بالکنش ایستاده بود و معلوم نبود داشت کجا رو نگاه می کرد. خانوم موهاش سفید بود. نه یک دست ها، می شه گفت خاکستری. بعد یه بلوز سبز هم پوشیده بود. خیلی علاقه یی به دیدن توی این خونه ها ندارم. می دونم که تاریکن. می دونم که اغلب بوی خوبی نمی دن. منم که لوس. حتما زود دماغ محترم چین می خوره. می دونم که حتما روی همه چیز یه عالمه خاک نشسته. (از موهای وز و آشفته خانوم معلوم بود همش.) بعد ولی نمی دونم چرا دلم می خواست برم تو و بشینم به عالمه چایی بخورم. حتما پولکی هم پیدا می شد توی خونش. حتما فنجون ها کلی هم لک داشتن. ولی دوست داشتم برم و چایی بخورم باهاش. و هی بترسم که من زود دستشویی لازم می شم، ولی چون می دونم دستشویه حتما خیلی سرده، خیلی سخته که برم و نمی رم و بعد که میام بیرون، هی مدام فحش بدم که چرا این شهر یه توالت عمومی نداره. بعد به خودم که چرا همون جا نرفتی... نمی دونم چرا اینهمه دلم این خانوم رو خواست.
شنبه: (با یادی از مریم مومنی). از آدمهایی بی آیین خوشم نمیاد. از آدمهایی که سفت و سخت و جدی و همیشه می توونن کاری رو که باید بکنن رو انجام بدن بدم میاد. به قول بل، از آدمهای مصمم بدم میاد. اونهایی رو دوست دارم که لیوان خودشون رو می خوان تا بگن این قهوه خوشمزه ست. با فقط با فلان قلم و فلان دفتر نویسنده می شن. (الانا برای خودم تمام آیین درس خووندن رو جور کردم. هزار رنگ خودکار و روان نویس خوب، با دو تا دفتر نرم، سیمی که جون می دن برای نوشتن، ولی اصلا درس خووندنم نمیاد.)
بعد یه دسته آدم دیگه هم هستن که از رنگهای دیگه یی هم توی زندگیشون استفاده می کنن. آدمهای نشانه یی. مثل اون دختره توی نامزدی طولانی مدت. می گفت اگه برسم به اون پیچه... . اینجوری بودم قبلا. ولی خود به خود نشانه ها حذف شدن. بس که به نتیجه نرسیدن. بس که هی فقط در حد نشانه موندن. ولی دوست دارم برگردونمشون. برای شروع، اگه امروز ... .
یکشنبه: اتاق من توی شرکت طبقه سومه. می شه ازش یه تکه یی از یه کوهی رو دید. این کوه شده ملاک من برای روز خوب یا بد. اگه ببینمش یعنی هوا خیلی خوبه. روز خوبیه. همه چیز مرتبه. اگه نه... . هنوز هست. هنوز می بینمش. هنوز روز خوبیه.
دوشنبه: آهنگ ها برای من معنی دارن. (برای همه البته همینطور هستن). برای نمونه. یه آهنگی هست. بدون ترانه که برای من درست معنی لذت بردن از درد و رنج عاشقانه ست. یعنی اگه یه روز بخوام به یکی بگم عاشقی دردش هم لذت داره بهش می گم اینو گوش کنه. امیدوارم که بفهمه. بعد تازگیها یه سری آهنگ هستن که برای من شدن بو و مزه مهمونی های ظهر جمعه خونه خاله. اصلا به مهمونی سنتی فکر نکنین ها! درست مهمونی مدل جدید. حالا نه خیلی جدید... . از اونهمه آدم دیگه خبری نیست. خیلی ها ایران نیستن. خیلی ها رفتن اون دنیا. خیلی ها هم اگه بدونن فلانی، فلانی جاست، دیگه پاشون رو اونجا نمی ذارن. این آهنگ ها... .
دوشنبه: این مسخره ترین تیتر برای شازه کوچولو است، شازده کوچولو نیست، بزرگ است. به روزنامه همشهری نوزده آذر هشتاد و شش مراجعه شود.
سه شنبه: آقا من بگم چقدر شرمنده م از پست قبلی... . اون روز من می تونستم یه نفر رو بکشم، چه برسه به یه وبلاگ، اینکه کاری نداشت. به هر حال ممنون از اینهمه توجه. خیلی ممنون از کلیه عوامل. به خصوص دختر آیدین. این وسط ایمیل امید (ک) خیلی چسبید. ممنون

0 comments: