روزی روزگاری من همی ماگ به دست وارد اتاق همکار محترم شدمی. همکار محترم با سر اشارتی کرد و گفت چه لیوان قشنگی. بنده هم تشکر کردم و همانطور با سر اشاره کردم به ماگی که روی میز بغلی همکار محترم بود و گفتم، وای این ماگِ هم خیلی خوشگله. مالِ کیه؟ همکار محترم پاسخ داد که چی یه؟ گفتم ماگ. گفت ماگ چیه؟ ماگ رو بلند کردم و گفتم این ماگ است. پاسخ داد که اِ؟ به اینا می گن ماگ؟
و در این حکایت نکتهیی نهفته است. از همان جنس حکایت حاتمی کیا.
در روایات آمده که روزی روزگاری، حاتمی کیا به روستایی وارد میشود و بر خود میگوید که همانا مردمان به استقبال میآیند و تنی چند از شوق دیدار طلب امضا میکنند. و پس از آنکه به دیوار میخورد و چه بسیار کنف میشود. بر او این نکته آشکار میشود که مردمان این دیار نه سینما میشناسند و نه من. پس شهرت من در اینجا به کار نمیآید. و در این حکایت بسی پند نهفته است. هان ای پسر! آهو نمیشوی به هیچ جست و خیز گوسپند! (با اجازه از صاحب این جمله در وبلاگستان)
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
0 comments:
Post a Comment