420

من عاشق این اتاقم. وقتی هیچ کس توش نیست، جز خودم. یه اتاق که حالا پنج نفر توش جا شدن، ولی نیستن و من یکی تنهام توش. پنجره رو باز می‌کنم، بوی برف و بارون دیشب هنوز یکم توی هوا هست. بعد که یک نفس عمیق می‌کشم، برای بار هزارم از خودم می‌پرسم بالاخره من این شهر رو دوست دارم یا نه. ( به قول تو کم کم همه جا می‌شه نشونی از اون بار چندم.)
پنجره رو می‌بندم. توی اتاق نرم می‌رقصم! آهنگ توی ذهنم بیشتر لالایی‌ست. چرخ می‌زنم. پرده‌های طبقه سوم ساختمون روبرویی کشیده شده، هموون که آقای وحشتناک کشف کرده بود ارمنی هستند و تا منو صدا کرد که برم درخت کریسمسشون رو ببینم فوری پرده رو کشیدن. فکر می‌کنم اگه من دلم نمی‌خواد اونا رقص من رو ببینن، اونام حق دارن درختشون رو برای خودشون بخوان و بس.
پشت شیشه اتاقشون دو تا گلدون گذاشتن. آدم یادش میاد که بهار نزدیک. خیلی. یه بیست و نه روز و یه هفت روز دیگه. دلم هم امسال منتظر بهاره.
بر می‌گردم پشت میزم. جلوم یه جزوه بازه. حواسم به تلفن هست. دوتا وبلاگ هم همین جوری بازن. از اون هایی که پست‌های طولانی دارن و من آروم آروم می‌خوونمشون. هر وقت که دلم بخواد. چند خط.
گاهی که همکاران محترم میان پشت مانیتور من و نگاهشون میافته به لینکهای باز. حس می‌کنم که هی می‌خوان حواسشون جمع باشه و هی حواسشون پرت می‌شه به اسم‌های عجیب و غریب ماها. از همه بیشتر آلوچه خانوم جلب توجه می‌کنه.
به خودم می‌گم یادم بموونه که باهاش برم سینما آزادی. نسخه جدیدش. البته که اینجا ایران است و ایتالیا نیست. البته که سینما پارادیزو یکی بود. ولی خاطره سازها خود آدم‌ها ن. من که از یک بلیط اتوبوس فروش هم خاطره می‌سازم، چه برسه به همه‌ی این شهر. یه آقایی هست توی میدون هفت تیر، بلیط می‌فروشه. خیلی خوشحال می‌شه بهش سلام کنین. به همون شدتی جواب سلامتون رو می‌ده که شما انرژی بذارین. ولی یه آقایی هست توی میدون ونک که اصلا جواب سلامتون رو هم نمی‌ده. حتما فکر می‌کنه چقدر لوس. جدی فکر می‌کنی زندگی چیزی به جز همه این روزمرگی‌هاست؟ شعاری بود؟ آره شاید. ولی اتفاقات مهم من همین‌ها هستن. فکر کنم قرار نیست من آدم بزرگ تاثیر گذاری باشم.
به زمانی فکر می‌کردم آدم باید دریا باشه، اونجوری که اگه مرد، ردش روی ساحل بمونه همیشه. حالا آروم شدم. قانع شدم که به اثر سنگی در آب و حبابی.

0 comments: